«آنتون پاولوویچ چِخوف»؛ نویسندهی بلندآوازهی روسی در ۲۹ ژانویهی ۱۸۶۰م در خانوادهای فقیر در روسیه به دنیا آمد و پس از اتمام تحصیلات پزشکی به طبابت پرداخت، ولی این روال چندان طول نکشید و با انتشار نوشتههایش از ۱۹ سالگی، چنان مورد استقبال قرار گرفت که از طبابت دست کشید و کار نویسندگی و ادبیات را دنبال کرد. «آنتون چخوف» طبعی روان و نبوغی درخشان در زمینهی نویسندگی داشت و در داستانهای خود، پَستیهای طبع آدمی را به سختی مورد انتقاد قرار میداد.
این داستان کوتاه وی را بخوانید و نظر خود را در مورد آن بنویسید. «آنتون چخوف» مینویسد:
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اونا»، پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویهحساب کنم.
به او گفتم: بنشینید «یولیا»، میدانم که دست و بالتان خالیست، اما رودربایستی دارید و به زبان نمیآورید. ببینید… ما توافق کردیم که ماهی ۳۰ روبل به شما بدهم. اینطور نیست؟
یولیا: ۴۰ روبل…
چخوف: نه! من یادداشت کردهام. من همیشه به پرستار بچههایم ۳۰ روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما ۲ ماه برای من کار کردید.
یولیا: ۲ ماه و ۵ روز دقیقاً…
چخوف: ۲ ماه! من یادداشت کردهام، که میشود ۶۰ روبل. البته باید ۹ تا یکشنبه از آن کسر کرد. همانطور که میدانید یکشنبهها مواظب «کولیا» نبودهاید و برای قدمزدن بیرون میرفتید، به اضافهی ۳ روز تعطیلی!
«یولیا واسیلی اونا» از خجالت سرخ شدهبود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد، ولی صدایش درنمیآمد.
چخوف: ۳ تعطیلی. پس ما ۱۲ روبل را برای ۳ تعطیلی و ۹ تا یکشنبه میگذاریم کنار…! «کولیا» ۴ روز مریض بود. آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید. فقط «وانیا» و دیگر اینکه ۳ روز هم شما دنداندرد داشتید و همسرم به شما اجازه داد تا بعد از شام دور از بچهها باشید. ۱۲ بهعلاوهی ۷ میشود ۱۹… تفریق کنید. آن مرخصیها، آهان! ۶۰ منهای ۱۹ روبل، میماند ۴۱ روبل! درسته؟
چشم چپ «یولیا» قرمز و پُر از اشک شدهبود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفهکردنهای عصبی. دماغش را بالا کشید و چیزی نگفت.
چخوف: و بعد، نزدیک سال نُو، شما یک فنجان و یک نعلبکی شکستید. ۲ روبل کسر کنید. فنجان با ارزشتر از اینها بود. ارثیه بود، اما کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همهی حسابها رسیدگی کنیم و… اما موارد دیگر… به خاطر بیمبالاتیِ شما، «کولیا» از یک درخت بالا رفت و کُتش را پاره کرد. ۱۰ تا کسر کنید… همچنین بیتوجهیِ شما باعث شد که کُلفَتِ خانه با کفشهای «وانیا» فرار کند… شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید. پس ۵ تای دیگر کم میکنیم… در ۱۰ ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید…
«یولیا» نجواکنان گفت: من نگرفتم…
چخوف: اما من یادداشت کردهام! خیلیخُب. شما شاید… از ۴۱ روبل، ۲۷ تا که برداریم، ۱۴ تا باقی میماند.
چشمهایش پُر از اشک شدهبود و چهرهی عرقکردهاش رقتآور به نظر میرسید. در این حال گفت: من فقط مقدار کمی گرفتم… ۳ روبل از همسرتان گرفتم، نه بیشتر…
چخوف: دیدی چطور شد؟! من اصلاً آن ۳ روبل را از قلم انداخته بودم! ۳ تا از ۱۴ تا کم میکنیم، میشود ۱۱ تا، بفرمائید، ۳ تا، ۳ تا، ۳ تا، ۱ و ۱…
۱۱ روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توی جیبش ریخت و به آهستگی گفت: متشکرم!
جا خوردم! درحالیکه سخت عصبانی شدهبودم، شروع کردم به قدمزدن در طول و عرض اتاق و پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟!
یولیا گفت: به خاطر پول…
چخوف: یعنی تو متوجه نشدی که دارم سرت کلاه میگذارم و دارم پولت را میخورم؟! تنها چیزی که میتوانی بگویی همین است که متشکرم؟!
یولیا گفت: در جاهای دیگر همین قدر هم ندادند…
چخوف: آنها به شما چیزی ندادند! خیلیخُب، تعجب ندارد، من داشتم به شما حُقه میزدم. یک حُقهی کثیف. حالا من به شما ۸۰ روبل میدهم. همهاش در این پاکت مرتب چیده شده، بگیرید… اما ممکن است کسی اینقدر نادان باشد؟! چرا اعتراض نکردید؟! چرا صدایتان درنیامد؟! ممکن است کسی توی دنیا اینقدر ضعیف باشد؟!
لبخند تلخی زد که یعنی «بله، ممکن است….»
به خاطر بازیِ بیرحمانهای که با او کردهبودم عذر خواستم و ۸۰ روبلی را که برایش خیلی غیر منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت: «متشکرم، متشکرم…» بعد از اتاق بیرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم که در چنین دنیایی چه راحت میشود زورگو بود…
«آنتون چخوف» در ۱۵ جولای ۱۹۰۴م درگذشت.
اندکی تأمل؛ آشنا نیست…؟!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم