سیاحان مشهوری در طول تاریخ، از نقاط مختلف سرزمین پهناور ایران بازدید کردهاند و از شیوهی برخورد و طرز سلوک مردم ایران و روحیهی مهماندوستی در این سرزمین، وصف و یاد کردهاند و با ثبت در کتابها و سفرنامههای ارزشمند خویش، آنها را به تاریخ بشریت و به محققان و پژوهشگران تقدیم داشتهاند. در این سفرنامهها، گاهی نقدهای منصفانه یا غیر منصفانه هم دیده میشود، اما در این پست به کودکان و سرمنشاءِ طرز تفکر برخی از مردم دورهی قاجار نسبت به فرزندان خود از دیدگاه سیاحان خارجی میپردازیم.
«سرهنگ گاسپار دروویل» زمان ورود به ایران در سال ۱۸۱۲م (دورهی فتحعلیشاه قاجار) مینویسد:
ایرانیان داشتن دختر را خوش نمیدارند. وقتی زنی باردار فارغ شود، اگر نوزاد پسر باشد، پدر بر خود میبالد، اما و اگر که دختر باشد، غرق غم و اندوه میشود. هنگامی که دختری به دنیا آمد، کمتر دربارهی تولد او صحبت میکنند، اما و اگر که پسر به دنیا آید، عدهای شتابان خود را به پدر نوزاد رسانیده، کلاه از سر وی میربایند و میگویند: «سرتان سلامت! خدا پسری به شما داد!» در چنین مواقع لباس تَن پدر به کسی که این مژده را آورده تعلق میگیرد، در غیر این صورت رسم بر آن است که این لباس را در برابر پرداخت مبلغی قابل توجه، باز خرید کنند.
«موریس دوکوتزبوئه» زمان ورود به ایران در سال ۱۸۱۷م (دورهی فتحعلیشاه قاجار) مینویسد:
فرزندان پسر تا سن ۸ تا ۱۰ سالگی نزد مادران خود میمانند. اینان در اندرونها چه درسی میتوانند بیاموزند؟ چه آموزشی به ایشان میدهند؟ بدون شک هر مادر به فرزند میآموزد که چگونه پدر خود را به سود او و به زیان هَووهایش فریب دهد و دمادم و هر لحظه از مادرش نزد او تعریف کند. بدیهی است پسری که تا سن ۱۰ سالگی نزد مادر خود در حرم بزرگ شود و ناظر عملیات جادو و جمبلها و دعاهای او نسبت به رقبای خود در خانهی شوهر و کسان خود باشد، طبیعتاً نمیتواند علاقهی زیادی به خویشان دیگرِ خود داشتهباشد و در خرافات تباه میشود.
«ژنرال سر پرسی سایکس» زمان ورود به ایران در سال ۱۸۹۴م (دورهی ناصرالدینشاه قاجار) مینویسد:
در ایران، از گهواره تا گور، بلکه حتی در آن سوی مرگ ارزش مرد در مقایسه با زن به طور خیلی زیادی مورد توجه خاص قرار دارد. یک مَثَل معروف میگوید: «کسی که پسر ندارد، چشمش نور ندارد!» پسر نداشتن یکجور خفت و خواری برای هر کس تلقی میشود؛ چرا که پس از مرگ، کسی وارثِ زندهنگهداشتن نام او نمیشود. بدین سبب، وقتی هر کس صاحب نوزاد پسری میشود، احساس غرور میکند. پدر به کسی که مژدهی تولد نوزاد پسر را بیاورد، مژدگانی میدهد. جشن میگیرند و مهمانی برپا میکنند. لباسهای خیلیخوب به نوزاد پسر میپوشانند. مادر سربلند و سرشار از افتخار و غرور میگردد. بیشتر اگر پسر، فرزندِ تاجر یا مُلا یا صنعتگر و… باشد، بعدها دنبال شغل پدر را گرفته، جانشین و ادامهدهندهی کارِ او میشود.
«هانری رنه دالمانی» زمان ورود به ایران در سال ۱۸۹۹م (دورهی ناصرالدینشاه قاجار) مینویسد:
جای آموزش و پرورش کودکان در مکتبخانه است. ورود به این مکتبخانهها تابع هیچ شرایطی نیست. معمولاً کودک را در هر سنی که باشد، آن را میپذیرند. در هر یک از این مکتبخانهها، مُلایی کمسواد به شاگردان خواندن و نوشتن میآموزد. در مکتبخانهها، شاگردان دوزانو پیرامونِ معلم نشسته، درحالیکه درس را با آواز بلند میخوانند، پیوسته بدن خود را به جلو و عقب حرکت میدهند. شاگردان، قسمتهایی از قرآن را بدون ترجمه میخوانند. غالباً خودِ مُلاها نیز از عهدهی ترجمهی آیههای قرآن برنمیآیند. آنان بههنگامِ نوشتن، یک زانوی خود را بهجای میز تحریر به کار میگیرند؛ یعنی زانوی راست را بلند کرده و کاغذ را روی آن میگذارند و مینویسند. قلمهای آنها «نِی» تراشیدهشده است و مرکب مایعیست که از دوده و صمغ و سایر چیزها ساخته شدهاست. در این مکتبخانهها، معلم، شاگردان تنبل و بداخلاق را به فلک میبندد و چوب زیادی به کف پای آنها میزنند، اما اعیان و اشراف، کودکان خود را به مکتبخانه نمیفرستند، بلکه معلمین و مربیانی را به خانه میآورند تا به تعلیم و تربیت آنها بپردازند. غالباً مرد سالمندی هم آنها را به گردش میبرد و آداب معاشرت و مراسم اخلاقی میآموزد.
«رابرت گرنت واتسن»؛ زمان ورود به ایران (دورهی ناصرالدینشاه قاجار) مینویسد:
قسمت اعظم ایرانیان از نوعی تربیت برخوردار میشوند، اما در زمینهی باسوادشدن پیشرفتی نمیکنند؛ چرا که بهجای آموختن سواد از راه الفبا و مقدمات فارسی، سواد را از عربی یادگرفتن و خواندن قرآن شروع میکنند و این بزرگترین مانعِ با سوادشدن آنها میشود. در نتیجه؛ ایرانیان در اثر نیاموختن علوم دیگر، ناآگاه و معتقد به خرافات دینی بار میآیند. حتی قسمت اعظم ایشان معتقد و پایبند به پیشگوییِ غیبگویان و ستارهشناسان و ساعتهای سعد و نحس و چشمزخم باقی میمانند! مطالبی که یک جوان میآموزد، بسیار ناچیز است. بدین ترتیب، آموزش و پرورش در ایران خیلی عقبمانده است و کسی که خواندن و نوشتن بداند، عنوان «میرزا» را به رسم علامت در جلوی اسم او میگذارند.
ایرانیان به طور کلی باهوش هستند، اما این هوش و زیرکیِ آنها، غالباً توأم با نادرستی و فقدان استقامت اخلاقیست. چنان است که گویی به ایرانیان یاد دادهاند هیچوقت حاضر نشوند در صورت دروغگویی رازشان فاش شود. این درس را آنها واقعاً از تَهِ دل آموختهاند؛ چرا که هیچکاری سختتر از این نیست که یک ایرانی را برای دروغی که گفتهاست، وادار به اعتراف کرد، و هیچچیز هم نادرتر از آن نیست که انسان، حقیقت سادهی امری را (آنطور که اتفاق افتاده) از دهان افراد آن کشور بشنود…!
منطقی؛ به نظر شما کدام دیدگاه از سیاحان خارجی درست بود و کدام غلط…؟!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منابع؛
سفرنامهی دَههزار میل در ایران، ژنرال سرپرسی سایکس، ترجمهی حسین سعادتنوری، کتابخانهی ابنسینا، تهران – ۱۳۳۶خ
سفرنامهی در وویل، سرهنگ گاسپار دروویل، ترجمهی جواد محیی، بنگاه گوتمبرگ، تهران – ۱۳۳۷خ
سفرنامهی از خراسان تا بختیاری، هانری رنه دالمانی، ترجمهی فره وشی (همایون)، انتشارات امیرکبیر، تهران – ۱۳۳۵خ
تاریخ ایران – دورهی قاجاریه، رابرت گرنت واتسن، ترجمهی وحید مازندرانی، انتشارات سخن، تهران – ۱۳۴۰خ
مسافرت به ایران، موریس دوکوتزبوئه، ترجمهی محمود هدایت، انتشارات امیرکبیر، تهران – ۱۳۴۸خ