میرزا حسن رشدیه در خاطراتش مینویسد: «شراب تهمت را بر من پاشیده، علما و روحانیون مرا در نظر مردم و اذهان عامه مخدوش و مغشوش میکردند.» وقتی نخستین مدرسهی جدید تبریز را بنا نهاد، دیدند که با شیوهی جدید، ظرف ۳ ماه، بچهی هفتساله خواندن و نوشتن را میآموزد. پس بر تعداد متقاضیان ثبتنام افزوده شد. آخوند «آقا سیدحسین» پیشنماز مسجد که در آغاز با او همراهی کردهبود، این زمان بدون در نظرگرفتن شرایط، هر وقت و بیوقت شاگرد مجانی به مدرسه میفرستاد. «قانون مدرسه» مخالف پذیرش بیموقع شاگردان بود. همین کلمه دستاویزی شد برای درگیری! پیشنماز به اعتراض برخاست که «کلمهی قانون چه بوی بدی میدهد»، گفت: اکثر مردم شهرها مثل کَنّاسها، کسی که کارش تخلیهی چاه مستراح است، به بوی قانون مأنوس شدهاند! نزدیک است که ایران گنداب قانون شده، یک وجب جا برای تنفس پیدا نشود!
رشدیه در دفاع از قانون مدرسهاش به پاسخ درآمد که «قانون کلمهی بسیار مبارکی است.» نتیجه آن شد که بساط مدرسه از مسجد به محل دیگری منتقل شد که زمین آن «وقفی» بود. رشدیه خرابیهای محل را از سرمایهی شخصی تعمیر کرد و کار شروع شدهبود که پیشنماز بر زبانها انداخت که حمایت از مدرسهی رشدیه، «ترویج فحشاء و بیناموسی» است! از اینجا هم عذرش را خواستند. مخارج تعمیر محل را طلب کرد، گفتند مخارج تعمیر را آخوند «مُلاچماق» تقدیم میکند…!
مدرسه به محل دیگری منتقل شد. سالی بهسر آمد. پایان سال، رشدیه جمعی از بزرگان و روحانیون را به مسجد دعوت میکند تا مجلس امتحانی برپا کند و از حاصل کار مدرسهاش سخن بگوید و حمایت دعوتشدگان را جلب کند. در مجلس امتحان، عمق برافروختگیِ آقایان برملا میشود! با کلنگ نجوی و اشارات برای برهمزدن مدرسه، چاه میکندند. به گفتهی رشدیه؛ یکی از آقایان که مقامش عالیتر از لیاقتش است، خودداری نکرد و گفت: اگر این مدارس تعمیم یابد؛ یعنی همهی مدارس مثل این مدرسه باشند، بعد از ۱۰ سال یکنفر بیسواد پیدا نمیشود، آنوقت رونق بازار علمای اسلام به چه اندازه خواهد شد؟! معلوم است علما که از حرمت افتادند، اسلام از رونق میافتد. تا مدارس در اروپا به این درجه نرسیدهبود، اسلام نصاری (مسیحیت) را امیدی بود. مدارس که ترقی کرد، دین از رونق افتاد. نصاری بیدین شدند. صلاح مسلمین در این است که از صد شاگرد که در مدرسه درس میخوانند، یکی-دو تاشان مُلا و باسواد باشند و سایرین تابع و مطیع علما باشند.
بدین ترتیب، نخستین دبستانهای جدید ایران باز و بسته میشد، اما میرزا حسن رشدیه از پا ننشست. از پس هر فراری، بازمیگشت و تا اوضاع را مساعد میدید، دوباره مدرسهای برپا میکرد. در یکی از فرارهایش به مشهد، در آنجا هم به کمک عدهای، مدرسهای در خورِ دانایی و تواناییاش دایر کرد. سال به پایان نرسیدهبود که تکفیرش کردند. در همین مورد میگوید: «مؤثرترین اسبابها تکفیر من بود. اعتنا نکردم. مرا از ورود به حمامها قدغن کردند و میگفتند آب را نجس میکند، در منزل استحمام کردم. در معابر بنای فحاشی گذاشتند. جز برای مدرسه از خانه خارج نشدم.»
با اینهمه، طلاب و و اوباش و رجالهها به مدرسهاش ریختند. دستش را شکستند. خانه و مدرسهاش را غارت کردند. با دست شکسته به زادگاهش برگشت. پس از آن، مدرسهی تازهای که ساخت، دو سالی دوام آورد و باز فراری شد. داستان مدرسهآفرینیهای رشدیه را میتوانیم نمونهای از نبرد مظلومانهی خِرَد با جهالت و واپسگرایی بدانیم. یادش گرامی و راهش پُر رهرو باد…
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منابع؛
مشروطهی ایرانی، آجودانی، انتشارات اختران
زندگینامهی پیر معارف رشدیه؛ بنیانگذار فرهنگ نوین ایران، فخرالدین رشدیه، انتشارات هیرمند