در یک پست با مجتهد مشهوری بهنام «میرفتاح» و خیانت او به ایران آشنا شدید، اما در این پست نکتهی جالبی در مورد بازماندگان میرفتاح از قلم احمد کسروی میخوانید. کسروی همدورهی نوهی میرفتاح بوده و او را در تبریز دیدهاست. این روایت مربوط به دوران شیوع وبا در ایران میباشد.
کسروی در کتاب «زندگانی من» مینویسد:
در سال ۱۳۲۲ ه.ق (۱۹۰۴م) وبای مهلکی در تبریز ظهور و کشتار بسیاری کرد. مردم به شیوهی آنزمان از کوچهها قرآن آویزان کردند که هر کسی از زیر آن بگذرد، از وبا در امان باشد. در بندها و سرِ کوچهها فرش گستردند و روضهخوانیها برپا کردند. یکروز هم یکی از نوههای آقا میرفتاح را سوار الاغ کردند و به آن کوی آوردند و در کوچهها گردانیدند که مردان و زنان دست و دامنش را ببوسند و در نتیجه؛ تبرک وجود او، وبا از تبریز رخت بربندند.
آقا میرفتاح که در هنگام ورود روسها به آذربایجان به جلوی مردم افتاده و آنان را به پیشواز روسها برده و بدینسان نام او در کتابها مانده، خانهاش در تبریز واقع بود و مردم برای او و خانوادهاش نذرها میکردند و ارمغانها نزد وی میبردند و در هنگام شیوع وبا و دیگر پیشآمدها، دست به دامان او و بازماندگانش میشدند. پیشتر هم در سال ۱۲۸۴ ه.ق (۱۸۶۷م) که مجدداً وبا در تبریز شیوع پیدا کرد، مردم یکی از پسرهای میرفتاح را در کویها گردانیدند، تا بلای وبا از آن سامان رخت بربندد، اما پسر میرفتاح خودش به وبا دچار شد و مُرد! برخلاف تصور، پس از مُردن پسر میرفتاح، بین مردم شایع شد که «آقا برای نجات مردم، بلا را به تَن خودش خرید!» این موضوع باعث شد که ایمان و اعتقاد مردم به آن خاندان زیادتر شود!
به هر حال وبا کار خود را میکرد و روزانه چند صد تَن را میکشت تا کمکم از سختی کاست و از میان رفت. یکی از سودهای دانشهای اروپایی آن است که جلوی وباهای بزرگ را گرفتهاست.
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منبع؛ زندگانی من، احمد کسروی