در قرن ۱۵م در دهکدهی کوچکی در نزدیکیِ شهر نورنبرگِ آلمان، خانوادهای با ۱۸ فرزند زندگی میکردند. پدر آنها که زرگر زبردستی بود، برای سیرکردن شکم تمام اعضای خانواده، بسیار تلاش میکرد و در کنار حرفهی خود نیز حاضر به انجام هر کار دیگری بود تا بتواند خانوادهی خود را اداره کند. برخلاف وضعیت ناامیدکنندهشان، دو تَن از فرزندان این خانواده؛ یعنی «آلبرشت دورر» (متولد ۲۱ مِی ۱۴۷۱م – درگذشت ۶ آوریل ۱۵۲۸م) و «آلبرت دورر» آرزوهای بزرگی در سر داشتند. آنها میخواستند استعدادهای خود را در زمینههای هنری شکوفا کنند، اما به خوبی میدانستند که پدر آنها از لحاظ مالی در موقعیت خوبی بهسر نمیبرد و حتی اگر میخواست هم نمیتوانست که آن دو را برای تحصیل به نورنبرگ بفرستد. بعد کلی بحث و گفتوگو، یکشب وقتی در تختخوابهای خودشان دراز کشیده بودند، بالاخره به یک راهحلی رسیدند؛ قرار بر این شد که شیر یا خط بندازند!
نتیجه این بود که بازنده باید به معدن برود و کار کند و با درآمد خود برادر دیگر را حمایت کند تا به تحصیل بپردازد، سپس برادر برنده بعد از اتمام دورهی چهار سالهی تحصیلش برگردد و با فروش آثار هنری، یا از هر راه ممکن دیگری (حتی با کار در معدن) برادر دیگر را به آکادمی بفرستد تا او نیز بتواند به تحصیل مشغول شود. در یکشنبهی صبحی در حین بازگشت از کلیسا شیر یا خط انداختند و «آلبرشت» دوباره برنده شد و به نورنبرگ رفت. «آلبرت» نیز راهیِ معادن خطرناک و طاقتفرسا شد و برای چهار سال دیگر نیز خرج برادرش را متقبل شد. برادری که ظرف چهار سال به نابغهی هنریِ زمان خود بدل گشت؛ از قلمزنی تا حکاکی، چوبتراشی و نقاشیهای رنگ روغن «آلبرشت دورر» حتی از بهترین استادنش هم بهتر و عالیتر بود.
«آلبرشت دورر» هنگام فارغالتحصیلی درآمد قابل توجهی از فروش آثار دوران آکادمیاش بهدست آورده بود. وقتی او به دهکدهی پدری بازگشت، خانوادهی «دورر» در مزرعهی خودشان ضیافت شامی به مناسبت فارغالتحصیلی و بازگشت «آلبرشت» ترتیب دادند. بعد از یک مهمانیِ مفصل و بهیادماندنی و پُر از خنده و آواز، «آلبرشت» که در آنسوی میز نشسته بود، از سایرین خواست تا به احترام برادر فداکارش که چهار سال از بهترین اوقات عمرش را وقف او کرده و زحمت کشیدهبود تا او در رسیدن به هدفش موفق شود، از جای خودشان بلند شوند و به افتخار او دست بزنند، سپس گفت: «و حالا آلبرت، برادر عزیزتر از جانم، نوبت توست، حالا تو باید به نورنبرگ بروی و به آرزویت جامهی عمل بپوشانی و وظیفهی من است تا تو را در این راه حمایت کنم…»
همهی سرها به سمت دیگر میز چرخید و «آلبرت» که اشک بر پهنهی صورت رنگپریده و رنجورش نشسته و در حالی که سرش را پایین انداختهبود، مرتب آن را تکان میداد و دائماً با بغض میگفت: ««نه، نه، نه…» سپس بعد از لحظاتی سرش را بالا آورد و اشک را از گونههایش پاک کرد و در حالی که انگشتانش را بههم گره کردهبود، دو دستش را کنار صورتش بالا آورد و گفت: «نه برادر، من نمیتوانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شدهاست، نگاه کن چهار سال کار در معدن، چه به روز دستانم آوردهاست، استخوانهای هر انگشتم دستِکم یکبار زیر قلوهسنگهای معدن خُرد شدهاند و از این گذشته در این اواخر، دست راستم به شدت درد میکند؛ آنقدر که حتی نمیتوانم یک لیوان آب را در دست نگه دارم، چه برسد به انجام کارهای ظریفی مانند طراحی با مداد و بهدستگرفتن قلممو روی تابلوی نقاشی! نه برادر، نه! دیگر خیلی دیر شده و از من گذشتهاست…»
بیش از ۴۵۰ سال از آن روزگار میگذرد؛ حالا هزاران نقاشیِ پرترهی بینظیر، طراحی با مداد و زغال، نقاشیِ آبرنگ، خراطی، حکاکی و قلمزنیهای مسیِ «آلبرشت دورر» بر دیوارهای موزههای بزرگ و مشهور سراسر دنیا آویخته شدهاند، اما یکی از آثار او از همه مشهورتر است. یکروز «آلبرشت» برای تجلیل و تقدیر از برادر خودش «آلبرت» که همهی زندگیاش را فدای خوشبختی و موفقیت او کردهبود، ساعتها با صبر و حوصله دستان «آلبرت» را نقاشی کرد؛ دستانی که بر روی یکدیگر قرار گرفتهاند و انگشتان لاغر و استخوانیاش رو به آسمان بودند. او نام بسیار سادهای بر این نقاشیِ تأثیرگذار و بینظیر گذاشت؛ «دستها»، اما جهانیان احساسات این نقاش را در این اثر دخیل دانستند و در تکریم از عشق، نام این شاهکار را «دستان شکرگزار» گذاشتند. در ادامه برخی از آثار «آلبرشت دورر» را به مناسبت زادروز او تماشا میکنید.
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم