در مورد همزیستی گربه و انسان باید گفت که در مصر باستان، گربه حیوانی مقدس و محترم بود؛ زیرا در فرهنگ مصری نماد یکی از خدایان باستان بود که صورت گربه و بدن یک زن را دارد. مجسمهها، تندیسها و نقاشیهای دیواریِ متعددی از گربه در مصر باستان وجود داشته که هماکنون شمار زیادی از آنها در موزهها نگهداری میشوند. به دلیل اهمیت و قداستی که این حیوان در باور مصریان باستان داشت، آنها به هیچوجه به گربهها صدمه نمیزدند و معتقد بودند که آسیبرساندن به گربه؛ گناهی نابخشودنی و بزرگ است. به همین دلیل بود که پادشاه هخامنشی؛ یعنی کمبوجیه، در اولین نبرد جدی میان ایران و مصر به لشکریانش دستور داد تا گربههایی را با خود حمل کنند و همینطور روی سپر و پرچمهایشان تصویر گربه نقاشی کنند!
لشکر مصر که به خصوص تیراندازانی ماهر داشتند، با مشاهدهی گربههای زنده و تصاویر آنها، به هیچوجه قادر به حمله و تیراندازی نبودند، تا مبادا صدمهای به گربهها برسد. به این ترتیب، کمبوجیه در نبرد پلوزیوم توانست لشکر قدرتمند مصر را شکست بدهد! و به همین دلیل گربه را پس از مرگ صاحبش زنده در مقبرهی او میگذاشتند، تا در آن دنیا نیز مونس و همنشین او باشد، و البته گربهی بینوا از بیهوایی تلف میشد. در اوایل قرون وسطی در اروپا (حدود ۴۰۰ تا ۱۰۰۰م) گربهها اینقدر عزت و احترام نداشتند و بیشترشان به مرگ طبیعی و مثلاً از گرسنگی میمُردند. در اواخر قرون وسطی (حدود ۱۰۰۰ تا ۱۴۵۰م) گربهها نهتنها موجودات مقدسی نبودند، بلکه چهرهای شیطانی پیدا کردند.
اعتقاد بر این بود که بوسیدن مقعد گربه، عادتی رایج در بین کاتارها (فرقهای مسیحی) و دیگر بدعتگذاران است، یا لااقل این چیزی بود که مخالفان این افراد ادعا میکردند. البته برخی از کاتارها، خودشان به رابطهی گربهها با شیطان باور داشتند و طبق ادعای شخصی پس از مرگ ژئوفروئا دابلی؛ مأمور تفتیش عقاید، گربههای سیاه بهسروقتِ تابوت او آمدهاند که این نشان میداد شیطان برای طلب سهمش به سراغ جسد او آمدهاست. بنابراین در قرون وسطی چون از گربهها میترسیدند، آنها را به شیوههای مختلف؛ مثلاً با سنگزدن به آنها میکشتند. در قرن هفدهم میلادی چهرهی عمومیِ گربهها از این هم بدتر شد و آنها را مونس و همنشین جادوگران قلمداد میکردند و به همین دلیل آنها را به همراه صاحبانشان اعدام میکردند. این دوران؛ شاید سیاه و تلخترین تاریخ گربهها باشد.
با توجه به اینکه کشتن گربهها در زمانهی ما معمولاً باعث خنده نمیشود، شرح ماجرای کارگران قرن هجدهم میلادی که کشتن گربهها برایشان خندهدار بود، میتواند نمونهی خوبی برای بررسیِ کامل این دوگانگیِ عجیبِ فرهنگها در اختیار ما قرار دهد. دانستههای ما دربارهی واقعهای که «رابرت دارنتون» (مورخ)، آن را «قتلعام بزرگ گربهها» نامیده، بر اساس زندگینامهای است نیمهتخیلی که البته عموماً آن را معتبر میدانند، و متعلق است به یک شاگرد چاپچی به اسم «نیکولا کوفتا» که در اواخر دههی ۱۷۳۰م در پاریس زندگی میکرده و خودش آن را نوشتهاست. دارنتون میگوید: روایت کونتا چه کاملاً واقعیت داشتهباشد، چه نداشتهباشد، به هرحال داستانی را به ما نشان میدهد که کونتا انتظار داشته همعصرانش آن را بخوانند و بفهمند. اسناد و مدارک میتوانند در پسِ «اتفاقی که واقعاً افتاده»، «واقعیتی» را به ما نشان دهند و آن واقعیت؛ عبارت است از طرز تفکر مردم و انگارهها و زبان و تداعیهایی که مردم از فرهنگشان میگیرند.
ماجرایی که کونتا تعریف میکند از این قرار است:
دو کارگر بهنامهای «ژروم» و «لویه» در چاپخانهی استادشان (ژاک ونسان) زندگی و کار میکردند. زن استاد عاشق گربه بود و گربهای داشت به اسم لاگریس. چند شب پیاپی لویه که در تقلید صدا بسیار مهارت داشت، زیر پنجرهی اتاقخواب استادش صدای گربه درآورد و استاد و زنش را عصبانی کرد. تا اینکه بالاخره خانم به آن دو دستور داد که شرّ این گربههای (خیالی) مزاحم را بِکَنند، ولی در عین حال تأکید کرد که مواظب باشند به گربهی خودش (لاگریس) صدمه نزنند. آن دو شروع به کشتن گربهها کردند و هر گربهای را که به دستشان میرسید میکشتند، ولی قبل از همه، ترتیب لاگریس را دادند و لاشهاش را گوشهای مخفی کردند! بقیهی گربهها را بدون پنهانکاری میکشتند. به این ترتیب که با ضربهای آنها را بیهوش و سپس در دادگاهی نمایشی به مرگ محکوم میکردند، و حتی قبل از اعدام، کشیش هم برایشان خبر میکردند!
دوباره سر و کلهی خانم پیدا شد و یقین کرد که آنها لاگریس را کشتهاند. اگرچه نتوانست این مسئله را ثابت کند. بعد استاد سر رسید و آنها را سرزنش کرد که بهجای آنکه به کار بچسبند، افتادهاند پیِ تفریح و گربهکشتن! و شاگردها هم زدند زیر خنده، حالا نخند کِی بخند. کوفتا مینویسد: چاپچیها خوب بلدند بخندند؛ چون کار دیگری ندارند بکنند. کونتا در روایتش روشن میکند که کشتن گربهها؛ راهی برای دستانداختن استاد بوده و اینکه شاگردچاپچیها زندگیِ خیلی پُرنشاطی نداشتهاند. او سَبکِ زندگیِ مجللِ استادش را با وضعیت فلاکتبار خودش مقایسه میکند. نگهداری از گربهها به عنوان حیوان خانگی و رسیدگی به آنها، بیش از رسیدگی به وضع کارگرها، در حکم تصویری برای تأکید بر تَنپروریِ استاد بورژوا و فاصلهی سطح زندگیِ او با سطح زندگیِ کارگرانش است.
ولی این واقعاً دلیل موجهی برای آن قتلعام یا خنده نیست (خندهای که نه فقط بعد از آن اعمال خونین، بلکه در طیِ آنها نیز سر داده میشود.) چنانکه دارنتون میگوید برای یافتن دلیل این قضیه، باید معانیِ گوناگون نماد گربه در قرن هجدهم میلادی را بررسی کنیم. در آن روزگار گربهها هنوز نشانهی جادوگری و بدشانسی بودند، ولی در عین حال؛ نماد طبقات بالای جامعه هم بودند. آنهم نه فقط چون حیوان خانگیِ اقشار مرفه بودند، بلکه بر اساس قصههای عامیانهای مثل «گربهی چکمهپوش»، و شاید هم به دلیل اینکه تنبل و تَنپرور شناخته میشدند، شکنجهها در چندین بخش از فرهنگ اروپایی رواج داشت و جزو مراسم و آیینهای بیبند و بارانه بود. گربهها همچنین نماد زن و رابطهی جنسی بودند. چنانکه واژهی فرانسویِ La Chatte (گربه)، هر دو معنای Pussy را در انگلیسی مدرن دارد.
بنابراین شاید بتوانیم وجود یک «طرز فکر قرن هجدهمیِ» خاص را فرض کنیم که بر اساس آن؛ گربه نماد امتیازات طبقاتی، و کشتن آن نماد شورش بود. همچنین (چنانکه دارنتون میگوید) میتوان بین «طرز فکری» که موجب لذتبردن از سلاخیِ گربهها در دادگاهی نمایشی میشد و در وقایع بعدی در فرانسهی قرن هجدهم میلادی پیوندهایی دید. برای مثال اتفاقی که در خلال انقلاب فرانسه رخ داد؛ یعنی محاکمههای ابتدایی و سپس کشتار بیش از یکهزار زندانی «ضد انقلاب» در سپتامبر ۱۷۹۲م به دست سانکولوتها (که معنای تحتاللفظی آن؛ «افراد بدون شلوار کوتاه» ولی معنای مجازی آن «تهیدستان» است.) البته مقصود این نیست که کشتن گربهها تمرینی برای کشتن آدمها بوده، بلکه منظور این است که برای اعمال مردم میتوان الگوهای نمادین متصور شد. برای مفهوم وجود «طرز فکرهای» متفاوت در گذشته، از تعابیر مختلفی استفاده کردهاند؛ مثل «روح زمانه»، «ضمیر فرهنگی»، یا «ذهنیت» در یک دوران خاص…!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منبع؛ کتاب تاریخ، آرنولد، احمدرضا تقاء، نشر ماهی