نام پدرش «شیخ محمدباقر نجفی» بود، از فقهای مشهور اصفهان که به دست خود، حدود شرعی مانند قطع دست، شلاق و اعدام و… را اجرا میکرد. همچنین از نوادگان «شیخ جعفر کاشفالغِطا» بود. تصور کنید نوهی کسی باشید که حمایل پادشاهی به کمر «فتحعلیشاه قاجار» بسته و پادشاه ایران را از ترس یا توهم اژدها و عقرب در خدمت پدربزرگ شما ببیند! بسیار عالی! قطعاً برای پیشرفت، ۱۰ که نه، ۱۰۰ امتیاز از بقیه جلو هستید! صحبت در مورد «محمدتقی نجفی» است.
فقیه گفت حکایت دراز خواهی کرد | ازین حرامترت هست صد به دیناری؟!
نوشتهاند روزی «فتحعلیشاه» به دیدار «حاج شیخ محمدباقر» رفتهبود که پسربچهای را در اتاق او دید و ششدانگ روستای پُربرکت شاهآباد را به این کودک هدیه داد. این کودک «محمدتقی نجفی» مشهور به «آقانجفی» بود که از همان روز بارَش را بست و از ثروتمندترین روحانیون دورهی قاجار به حساب میآمد. در جوانی برای تحصیل علوم دین به نجف رفت، در درس دین و درک مفاهیم فقه بسیار ضعیف بود، اما شبی خوابید و صبحی بلند شد و ادعا کرد که با «حبیب بن مظاهر» و «حسین بن علی» در خواب دیدار و مذاکرهای داشته و پس از آن بود که به جرگهی روحانیون صاحبکرامات پیوست و بارها به دیدار امامان دیگر شیعه هم رفت. حتی گفتهاست که یکبار دخت پیغمبر برای من صورتش را آشکار کرد. چندسالی در نجف بود که دوباره در پیِ یک واقعه و دیدار معنوی، دریافت که از ناحیهی الهی مأمور است تا برای انجام برخی امور شرعی و تبلیغ احکام الهی به ایران بازگردد و اینگونه بود که به اصفهان بازگشت و تا پایان عمر نیز در همین دیار رحل اقامت افکند. در اوایل جنبش مشروطه، به واسطهی برادرش که از مشروطهخواهان بود، تا حدودی از این آرمان ملی حمایت کرد، اما چندی بعد به حمایت از «شیخ فضلالله نوری» پرداخت و از مخالفان مشروطه شد.
مرحوم «احمد کسروی» در تاریخ مشروطهی ایران مینویسد:
جنبش مشروطهخواهی در شهرهای ایران به یکگونه نمیبود و در هر شهری از روی کمی یا بیشیِ آگاهیها و سُستی یا استواریِ خویها و…، جنبش رنگ دیگری میداشت و در اصفهان، پیش از جنبش، مُلایان، بهویژه «حاجی نورالله» و «آقانجفی اصفهانی» بسیار چیره میبودند و در همهچیز، مردم را به دلخواه خود راه میبردند. از اینرو، مشروطهخواهی در اصفهان رَویهی آخوندبازی داشت.
«دکتر ملکزاده» فرزند «ملکالمتکلمین» از پیشوایان انقلاب مشروطه، نقل قولی از «میرزا اسداللهخانِ» وزیر در مورد «آقانجفی» آورده که با خواندن آن، به نیکی، کرامات و معجزات «آیتالله» را درک میکنید.
«ملکزاده» مینویسد:
در این دوره (دورهی ناصری) عدهی بیشماری از روحانیونِ دنیاپرست و جاهطلب که از معلومات علمی بیبهره بودند و از تقوا و زهد اثری در آنها دیده نمیشد، بساط سالوسی و ریاکاری و عوامفریبی را در سرتاسر ایران گستردند و با جلب عوام و همدستی با رجال دولت و مداخله در اموری که از وظایف روحانیون نبود و بهدستآوردن ثروت، مقامی را که آرزومند بودند، یافتند و خود را مرجع مسلمین و قیم دنیا و آخرت آنان اعلام داشتند و با همدستیِ مستبدین املاکی را که کرورها ارزش داشت تصاحب کردند و با راههایی که قلم از نوشتن آن شرم دارد، ثروتمند شدند و فرمانفرمای مطلق جان و مال و عقاید مردم گشتند.
بهطور مثل؛ «آقانجفی» با آنکه سواد زیادی نداشت و از نعمت تقوا بیبهره بود، در حدود ۵ هزار نفر از طلاب اوباش را گرد خود جمع کردهبود و به هر یک از آنان ماهی صد تومان تا ۵ تومان ماهیانه میداد و در مجلس درس و برای اجرای اوامرش حاضر به خدمت بودند و چون قشون منظمی از اوامر او اطاعت میکردند و در تمام شئون زندگانیِ مردم از کوچک و بزرگ، ثروتمند و فقیر، زندگان و حتی مُردگان مداخله مینمودند و چون ثروتمندی از دنیا میرفت، تمام هستیِ او را بهنام «سهم امام و اوقاف» ضبط و مابین خود قسمت میکردند و هر یک از علما و طلاب «على قدر مراتبهم» (به اندازهی مراتب آنان) از این نمد کلاهی و از آن دسترنج مسلمان فقید سهمی میبردند. «آقانجفی» یکی از ثروتمندترین مردان آن زمان بود و ثروت او به کرورها میرسید و چندینسال مالیات دیوانی را نپرداخته بود.
«میرزا اسداللهخان» رئیس مالیهی وقت که در آن زمان وزیرش مینامیدند، روزی «آقا» را برای تسویهحساب مالیاتی به خانهی خود دعوت نمود. «محمدتقی نجفی» با جمعی از طلاب و علما به منزل او رفتند. وزیر از آنان استقبال کرد و دست «آقا» را بوسید و با اکرام و احترام هرچه تمامتر در صدر تالارش نشانید. پیشخدمت چای و شیرینی به حضور «آقانجفی» آورد، ولی «آقا» از خوردن امتناع کرد و با بیشرمی گفت: «مردم بعضی صحبتها در اطراف عقیدهی دینیِ وزیر میکنند!» معنیِ حرف این بود که چون وزیر متهم به بیدینی و کفر است، رعایت حدود شرع به من اجازه نمیدهد که چیزی در خانه بخورم. حرف «آیتالله» که ممکن بود به قیمت جان وزیر بدبخت تمام شود، چون صاعقه بر سرِ آن مرد بیچاره فرود آمد و جان و آبروی خود را به باد فنا رفته پنداشت، ناچاراً برای نجات از این وضعیت مخوف با تَنی لرزان و رنگی پریده، قلمدان و کاغذ خواست و سطری بدین مضمون روی کاغذ نوشته، تقدیم آقا کرد: «حضرت آیتالله… تا این تاریخ کلیهی بدهیِ مالیاتیِ املاک و مستغلات خود را به اینجانب پرداختهاند و دیگر از این بابت حسابی با دیوان اعلی ندارند!» «محمدتقی نجفی» پس از خواندن کاغذ مذکور خندهای کرد و دست به طرف شیرینی دراز نمود و گفت: «من جناب وزیر را از هر مسلمانی مسلمانتر میدانم و در علاقمندیِ ایشان به اصول دین مبین کمترین تردیدی ندارم!» سپس روی میزبان را که تا لحظهای پیش نجس بود بوسید و با کامیابی به منزل خود مراجعت کرد! توضیح آنکه شرح فوق را «میرزا اسداللهخانِ» وزیر در حضور مرحوم «ملکالمتکلمین» و «سیدجمالالدین» و «حاجی فاتحالملک» و… حکایت کرد و ما در اینجا عین گفتهی او را نقل نمودیم.
باری به بیت اول در همین پست و کلام «سعدیِ» شیرینسخن بازگردیم:
شنیدهام که فقیهی به دشتوانی گفت
که هیچ خربزه داری رسیده؟! گفت آری
ازین طرف دو به دانگی گر اختیار کنی
و زان چهار به دانگی قیاس کن باری
سؤال کرد که چندین تفاوت از پیِ چیست؟!
که فرق نیست میان دو جنس بسیاری…
بگفت از اینچه تو بینی حلال ملک من است
نیامدهست به دستم به وجهِ آزاری
و زان دگر پسرانم به غارت آوردند
حرام را نبود با حلال مقداری
فقیه گفت حکایت دراز خواهی کرد
ازین حرامترت هست صد به دیناری؟!
سعدی > مواعظ > قطعات > شمارهی ۲۰۵
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم