نمیدانم مردم ایران امروز تا چه اندازه جبار باغچهبان (زادهی ۱۹ اردیبهشت ۱۲۶۴، ایروان – درگذشت ۴ آذر ۱۳۴۵، تهران) را میشناسند! شاید در همان حدی که به ما معرفی کردند، مَردی بود که خدماتی به ناشنوایان داشت. پایان! اما این بخش کوچکی از زندگی باغچهبان است. اگر از من بپرسید جبار باغچهبان از آخرین الگوهای شایستهی اخلاقی در تاریخ معاصر ماست که میتوان از او به جز صفات نیک بیشماری که داشت؛ «خردگرایی و باور به دگرگونی» را آموخت.
جبار باغچهبان خود را اینگونه معرفی میکند: «جد من رضا از اهالی تبریز بود. پدرم عسکر نام داشت و در شهر ایروان، با شغل معماری و قنادی زندگی می کرد. من در سال ۱۲۶۴ شمسی در شهر ایروان، متولد شدم. تحصیلات من با اصول قدیمی و در مساجد بوده است و در پانزده سالگی ، با مختصر سواد بیارزشی که داشتم مجبور به ترک تحصیل شدم. گذران زندگیم از طریق اشتغال با حرفهی پدرم بود، همچنین در دوران جوانی به طور قاچاق (دور از چشم روحانیون و متعصبین) در منازل به دختران درس میدادم و از خبرنگاران روزنامههای قفقاز، و از فکاهی نویسان و شاعران روزنامه ملانصرالدین بودم.»
جبار باغچهبان در دورهی کودکی توسط پدر متعصبش و آخوند مکتبخانه به عنوان یک مسلمان متعصب پرورش میابد، اما دست تقدیر برای او سرنوشت دیگری رقم زده بود. باغچهبان در همین مورد مینویسد:
«پدرم که خود گرفتار تعلیم و تربیت کهنه و غرضها و ندانم کاریهای مربیان متعصب کوتهبین و نادان بود و بهتر ازاین نمیتوانست فرزند خود را بار بیاورد. جالب اینجاست که این مرد از ملا و واعظ شهر گواهینامهی اجتهاد داشت که میتوانست به مستطعین حج حمد و سوره بیاموزد. تربیت نادرست و جاهلانهی من در خانه وزیردست پدر مستبد و متعصب کافی نبود داستان مدرسه رفتنم مزید بر علت شد. پدرم به جای اینکه مرا به مدرسه هایی که جدیدا احداث شده بود بفرستد به مکتب خانه ای که در حجره ی تنگ و تاریکی فرستاد. آخوند مکتب ما شخصی بود به نام شیخ علی اکبر . او به پدرم تلقین کرده بود که معلمان مدارس جدید بیدین هستند . بنابراین نباید پسرش را به آن گونه مدارس بفرستد .شیخ میگفت هرگاه بچه کتب جدید را ببیند و بخواند، چشم و زبانش نجس خواهد شد! و بالاخره طولی نخواهد کشید که از دین برخواهد گشت، فلسفهی آموزشی رایج مردمی مانند شیخ که بهترین مدرسه را همان مکتب خانه میدانستند این بود که گوشت بچه مال آخوند و استخوانش از آن پدرش است. تعلیماتی که من زبردست این ملای نادان و در حجرهی مساجد دیدم چه بود؟ و معجونی که آن تعلیمات از من ساخت و تحویل جامعه داد به چه دردی خورد؟
پس از اینکه پدرم مرا به آخوند سپرد نزد او به آموختن قرآن پرداختم. سرانجام که قرآن ختم شد و ملا هدیهی کلان خود را دریافت کرد به تعلیم زبان فارسی پرداخت. در یکی از دروسی که ملا جملهی «طلب العلم فریضه على کل مسلم و مسلمه» را برای من ترجمه میکرد از او پرسیدم چرا مادر و خواهر من درس نخواندهاند و دختران به مکتب نمیروند. آخوند پاسخ داد علمی که برای زنان منظور است علم قرآن است و آنهم به شرطی که سوره ی یوسف را نخوانند زیرا روح این جنس مایل به فساد است و با این سوره تحریک میشوند. من از آن روز به بعد که این حرف استاد را شنیدم نه فقط نسبت به مادر و خواهر خود بلکه نسبت بهتمام زنان جهان بدبین شدم و وجود آنها را برای خانواده ها مایهی ننگ و بیناموسی دانستم! با این وصف از مادرم آموخته بودم که هنگام ورود به مکتب تا به ریش آخوند صلوات نفرستم حق ندارم بنشینم. خود او در زیر روبنده همیشه به جمال آخوندها صلوات میفرستاد؛ ولی همین شخص به من درس می داد و می گفت آن مادرت را که به ریش من صلوات می فرستد را بشناس. جنس او فاسد است. نباید علم بیاموزد و حتی سوره ی یوسف را در قرآن ببیند. پدر سادهلوح من عقلا اسیر آنها بود و جز به کسب حلال و صنعت خود و درستی و راستی در دنیا به چیز دیگری فکر نمیکرد.
هدفش این بود که مرا هم مانند خودش مقلدی بیچون و چرا بار بیاورد و این درست همان چیزی بود که شیخ علی اکبر از او میخواست. یعنی جهل، تقلید و بردگی! خوشبختانه من مانند پدر تا پایان عمر غافل و جاهل از محرومیتهایی که جامعهی آنروز ما گرفتارش بود نماندم و به زودی پی بردم که همین عوامل که من آنها را منبع سعادت و نجات بشر میدانستم موجب گمراهی و بدبختی پدر و اجداد و خود من بوده است. این آگاهی در گوشهی زندان و به طور غیر مترقبهای برای من حاصل شد. چند ماهی بر اثر واقعهای به زندان افتادم و آن چندماه از با سعادت ترین ایام عمر من محسوب میشود.»
باغچهبان در سال ۱۲۸۴ در درگیریها میان ارامنه و مسلمانان قفقاز به زندان افتاد و در زندان با همکاری یکی از دوستانش روزنامههای دستنویس «ملانهیب» و «ملاباشی» را در خارج از زندان منتشر کرد. آشنایی با روشنفکری به نام وارطان که زندانی سیاسی بود زندگی او را متحول کرد و پس از آزادی، دست از تعصب برداشت.در مورد وارطان مینویسد: همین بس که بگویم او یک فرشته بود بر من ظاهر شده بود. او زندان را برای من به کلاس درس بدل کرد. وارطان با درسهای خود برای همیشه مرا از زندان افکار پوسیدهام رهانید! در این مطلب میخواستم به همین نکته اشاره کنم، مردی که دست از تعصب کشید و به خردگرایی باور داشت! این مهم انسانهای مانند جبار باغچهبان را در تاریخ شاخص و الگو میکند نه صرفا خدماتی که داشتند. در واقع اصل همین بوده و در ایران ما برای معرفی امثال باغچهبان اصل را پنهان میکنند. قبل از اینکه پست را ببندیم، بدنیست چند خط دیگر از خاطرات جبار باغچهبان را در ادامه بخوانید، تا در این روزگار تلخ، دل و جانتان از یاد چنین انسانهای شریفی روشن بشود.
«در سال ۱۲۹۸ شمسی کاروانهای مفلوک و دربدر و آورگان بلوای جنگ جهانی اول از خانه و کاشانهی خود رانده و فراری شده و سرگردان دشت و بیابان گشته بودند. عروسان شوهر مرده و دامادهای زن به غارت رفته و مادران و پدران بیفرزند مانده و کودکان یتیم شده که هستیشان سوخته یا تاراج شده مانند سیل عظیمی در دامن کوهسارها و صحراها سرازیر شده در حال وحشت به هر سومی گریختند. دریک چنین هنگامی گروه عظیمی از آوارگان قفقاز از راه جلفای تبریز وارد خاک ایران شدند. میان این سیل مردم فلک زده و لخت و گرسنه جوانی سی و چهار ساله بود که با ظاهر پریشان خود وارد شهر مرند شد. جوان مزبور مانند سایر آوارگان در آن شهر غریب به هوای پیدا کردن شخص باعاطفهای و یافتن کنج خرابه و لقمه نانی به هر سو میگشت. اتفاقا پس از روزها دوندگی و جستجو سراغی از اعضای هیئت مدیرهی حزب تجدد گرفت و پیش ایشان رفت و تقاضای کار و مسکن کرد. ابتدا پاسخ مثبتی از آنها نگرفت ولی سرانجام بر اثر پافشاری و سماجت در مدرسهی دولتی احمدیه به شغل آموزگاری با ماهی نه تومان استخدام شد. خوشبختانه در همان دو ماه و نیم اول خدمت آموزگاری توانست محبت مردم شهر را به دست آورد. این شخص من بودم… خاطرهی تلخ اولین روزی که وارد کلاس شدم تا به امروز از یاد نبردهام. هوای کلاس به اندازهای تهوع آور بود که به محض ورود احساس سرگیجه کردم. منظرهی سرهای کچل و بدن های چرک و کثیف شاگردان قابل توصیف نیست! البته همانطور که بعدها برایم روشن شد بیماری کچلی و تراخم و… منحصر به آن مدرسه نبود. حتی در شهرهای بزرگی مانند تبریز و شیراز وضع به همین منوال بود. یکی از کارهای روزانهی من مبارزه با کچلی شاگردانم بود. چون از خود پولی نداشتم از آشنایان قرض میگرفتم و به مصرف دوا و درمان و تمیز کردن آنها میرساندم حتى صابون میخریدم و همراه دستورهای بهداشتی برای مادران شاگردان فقیر خود میفرستادم که سرو لباس بچههایشان را بشویند.
برای معالجه سر و چشم اطفال از همکاری پزشکان شهر استفاده میکردم. یک اتاق مخصوص در مدرسه ترتیب دادم و کودکانی را که وضع بدتری داشتند دور از سایران در آنجا نگه میداشتم و معالجه می کردم به خودم سر بچهها را با داروهای رایج آن زمان میشستم و میبستم و اجازه نمیدادم در خانههایشان زخمبندی مرا تعویض کنند. زیرا مادران بر اثر ندانمکاری ممکن بود معالجات مرا بیاثر کنند. از نُه تومان حقوقم بخشی را صرف خرید دوا و سلمانی و الکل و پنبه میکردم. یادم هست روزی از دیدن سر کچل یک کودک اوقاتم بهقدری تلخ شد که پس از مداوا دست او را گرفتم و به خانه شان بردم و با اصرار حتی جدال مادر او را پشت در خانه شان حاضر کردم (چون در آن روزگار زنها مجاز نبودند صدایشان را مرد بیگانه بشنود) و با تندی و خشونت ملامتش کردم و سوگندش دادم که به من بگوید چقدر نذر و نیاز صرف مُردگان موهوم کرده و چند متر پارچه به درخت کهنسالی که بالای تپه بود آویزان کرده تا خدا به او کودکی بدهد؟ که امروز انقدر به سلامت آن بیاهمیت باشد! وقتی به دبستان برگشتم همکاران مرا ملامت کردند که کارهای من در آن محیط خلاف آداب و رسوم است و یادآور شدند کسی حق ندارد در خانهی کسی را بکوبد و به اهل و عیال او تشر بزند. اتفاقا فردای همان روز پدر آن بچه بیخبر وارد دبستان شد و وقتی همکاران من او را دیدند رنگ از رویشان پرید. اما وقتی آن مرد وارد دفتر مدیر شد با خوشرویی تمام دودستی دست مرا فشرد و از من صمیمانه تشکر کرد. از نظر درس و تعلیم نیز گرفتاری داشتم زیرا بعضی از بچه ها مداد و دفتر نداشتند. فشار به اولیای آنها نیز فایده نداشت . لذا از همان نه تومان حقوق که با آن نمیتوانستم حتی کرسی خانهی خود را گرم کنم مداد و دفترچه میخریدم و به شاگردان میدادم. به این ترتیب در شاگردان چنان شوق و علاقه ای به وجود آورده بودم که سابقه نداشت. تلاشهایم را برای بچههای آن منطقه بیشتر کردم و حتی توانستم چندی بعد برای تأسیس یک دبستان دخترانه امتیاز بگیرم، ولی بر اثر تکفیر، تحریک و اغوای آخوند نادانی نتوانستم آن مدرسه را دایر کنم و اگر حاکم مرند از من حمایت نمیکرد ممکن بود مریدان نادان آن مرد جاهل مرا سر بِبُرند!»
نگارش و گردآوری: قجرتایم
برگرفته از زندگینامه جبارباغچهبان بنیانگذار آموزش ناشنوایان در ایران به قلم خودش، چاپ سپهر
پینوشت:
جبار باغچهبان از آخرین نمونههای تاریخ معاصر ماست که آدمی آرزو میکند کاش در زمانهاش میزیستیم و نزدش میرفتیم و از او میخواستیم که به ما درس زندگی، اخلاق و انسانیت بدهد.
«من جبار باغچهبان هرگز شایسته ندانستهام که بر تلاشها و رنجهای خود، نام «خدمت به جامعه» بگذارم. در تنهایی، هنگامی که خاطرات خود را از روز تولد تاکنون مرور میکنم به این نتیجه میرسم که هیچ بهانهای برای آنکه بتوانم خود را خدمتگزار جامعه بدانم، وجود ندارد. میبینم این جامعه بزرگ بشریت بوده که به من خدمت کرده است و من را مدیون خود ساخته است. چراغی در سر راهم گذاشت تا در تاریکیهای شب، گم نشوم. آنچه کردهام و میکنم برای ادای این همه دینی است که به گردن دارم. اگر هزاران سال زندگی کنم و شب و روز زحمت بکشم، هرگز ممکن نیست دین یک ساعت از آسایش خود را ادا کرده باشم!»
یادت گرامی مَرد بزرگ…