حاجسیاح در مورد ماجرای شخص متدین و آخوند هوسباز مذکور مینویسد: روانهی تفت شدیم. در آنجا حاجیمحمدحسننامی که او را سابقاً در شیراز دیدهبودم، مرا دید و به خانهی خود برد و منزل داد. شب در باغ حاجیمحمدحسن بسیار خوش گذشت. یکنفر معممِ بسیار فضولی حضور داشت. دیدم حاجیمحمدحسن از وجود او در عذاب است و من هم راحت نبودم. بعد از صرف شام، در یکطرف باغ برای من و حاجی، نزدیک بههم رختخواب پهن کردند. من پرسیدم: «این مُلا که بود و با شما چهکار داشت…؟»
گفت: «تفصیلی است… این آخوندِ بیشرم صدمهای به من زده که نظیر آن، به کمتر کسی وارد میشود. این بیشرم از شاگردان شیخمحمدحسن سبزواری است که در اینجا به عنوان مجتهد که بلای مردم ایران است، سِمَت ریاست دارد. من این مُلا را به واسطهی تقوایی که شیخ از او حکایت کرد، برای تعلیم دخترم به خانه آوردم و در مدتی که دختر کوچک بود، تعلیم قرآن و فارسی میکرد. چون دختر بزرگ شد، دیگر مناسب ندیده، به آخوند گفتم دیگر نیاید و عطایی به او کردم. بعد از چند روز این نمکناشناسِ بیشرم نزد پسرم آمده میگوید: «همشیرهی شما عقد من است!» پسرم عصبانی شده، فحش داده، مثل سگ او را بیرون میراند. به هرحال بعد از چند روز شیخمحمدحسن مرا احضار کرده گفت: «وصلت شما با جناب آخوند مُلاعلیاکبر که شخص محترم و فاضلی است، مبارکباد! خوب است عروسی راه انداخته، دختر را بدهید ببرد!»
من گفتم: «خدا نکند من به چنین امرِ نامبارکی اقدام کنم!» گفت: «صبیهی شما بالغه و عاقله و در شریعت مقدسه، اختیارش با خودش است. آمد پیش من اقرار کرد که با مُلاعلیاکبر عقد کردم و تو دیگر اختیار نداری!» من قطعاً میدانستم دروغ میگوید: زیرا کار این گربههای کنارِ سُفرهی مردم، تماماً از این قبیل است. یکروز به دلخواهِ خود کاغذی ساخته، وصی یک مالداری شده، کاغذ و شاهد و مهر از خودشان و قوهی مُجریهی آنها با کتک طلاب و به این وسیله؛ مال میّت را میخورند و اگر زن یا دختر دارد، میبرند. یکروز اگر دختر یا بیوهزنِ مالداری یا جمالداری باشد، مهرنامه میسازند و مالش را خورده، بیرونش میکنند!
از شیخ بیشرم پرسیدم: «دختر من محال است از خانه بیرون رفته و حرفی به کسی گفته باشد، خصوصاً چنین حرفی! حالا بگویید چگونه دختر مرا شناختید؟» فوراً مثل آتش شده گفت: «میخواهی مرا تکذیب کنی؟ گویا مذهب بابی را قبول کردهای؟ برو از دخترت بپرس!» با حالِ زار به خانه برگشتم و این حرف و گفتگو در خانهی من برای زن و اقوام و دخترم، بالاترین مصیبت و بلایی است که به یک خاندان وارد میشود. استفسار کردم و گفتم ابداً دخترم خانهی شیخِ بیشرم را ندیده و گوش او چنین حرفی نشنیده است. فردا باز شیخِ نامبارک مرا خواسته، تا رسیدم به تندی گفت: «شما میخواهید مرا دروغگوی بدانید؟»
من دیدم این لعین ایستاده است که مال و جان و آبرویم را پامال کند. پناه بردم به محمدخان والی، حاکم یزد که مرد سالمی است و از هزارتا از این آخوندهای بیدین بهتر است و حقیقتِ حال را به او گفتم. او گفت: «من میدانم که شما راست میگویید، بلکه هرکس با این آخوندها طرف شده، چیزی از ایشان بگوید، یقین دارم که راست است؛ زیرا ممکن نیست کسی به اینها تعدی کند و قطعاً اینها شرارت میکنند. هر روز صد قسم از این جعلیات دارند. لکن میدانید که زندگانی و مرگ ما به دست اینهاست. باید با خودِ اینها به طوری بسازید…!» گفتم: «اجرا به دست شماست، این خلافها را اجرا نکنید. اعتبار اینها بسته به اجرای شماست، مردم هر وقت دیدند کاغذ یکی را شما اجرا میکنید، لابد تسلیم او میشوند، نکنید!»
حاکم گفت: «عجب است از تو! آیا ما میتوانیم آشکارا با اینها مخالفت کنیم؟ تو میدانی همهی مردم کاری دارند؛ تو تجارت داری، یکی بقال است، یکی زارع است، من حکومت دارم و به کار مردم رسیدگی میکنم، اما این جماعتِ معممین که شهرها را پُر کردهاند و کسی نمیداند کدامیک فهم و سواد ندارد یا دارد، همه نام شیخ و آخوند و عمامه و عبا دارند، آیا اینها کاری جز این دارند که برای مردم کار پیدا کنند و به اسم شریعت، هرچه بخواهند بکنند؟ برای یکی سند میسازند. یکی را مدعی و دیگری را مدعیعلیه میکنند. وکیل میشوند، شاهد میشوند، جرح میکنند، تعدیل میکنند، مؤمن میسازند، تکفیر میکنند، حالا میتوان گفت «آقا» دروغ میگوید؟! اگر دستهبندی کرده و به من تهمت زدند که ظلم میکند یا بابی است یا رشوه گرفته و بیرقِ «وا شریعتا» بلند کردند، من چه باید بکنم؟ آیا ما مجبور نیستیم با اینان تَقیّه بکنیم؟ ایراد میکنی، میگویند مجتهد را ایراد جایز نیست. تکذیب میکنی، مثل این است خدا و پیغمبر را تکذیب کردهای. میگویی مسئله چنین نیست، فلانعالم نوشته در فلانکتاب و چنین است، میگویند مجتهدم، رأی خودم است. کسی که در نجف چندسال مانده باشد، میدانی به او نمیتوان گفت مجتهد نیست، عادل نیست. او هم جمعی قلچماق بهنامِ طلبه دارد، که هرچه میخواهند میکنند. ما باید یکی را در دست داشته باشیم و با دیگری معارض کنیم. اگر حسد با یکدیگر و بغض و نفاق و خودپسندیِ اینها نبود، زندگانی برای یکنفر ممکن نبود. گمان میکنید ما میتوانیم نوشتههای اینها را اجرا نکنیم؟ خیر! باید تَقیّه کنیم. بلی، بسیاری از حکام؛ مخصوصاً از میان اینان، چندنفر بیدیانت را برگزیده، نوشتههای او را اجرا میکنند و آن آخوند هم هرچه میلِ حاکم است مینویسد و شریکِ دخل و غارت مال مردم میشوند، لکن من از آنها نیستم. بهقدری که ولایت را بههم نزنند، با ایشان راه میروم. خواهش دارم تو بروی و با آن آخوند مهربانی بکنی، شاید به سهولت یک طلاق صوری بگیریم! خودت میدانی غالباً مقصودِ اینها از این شرارتها و کاغذها که میسازند، برای بهدستآوردن مال است…!»
به هرحال حاکم در معنی با من مساعدت کرد که به فوریت به محض اظهار شیخ و آخوند، مأمور نگذاشت دختر مرا کشیده، به دست آن سگِ درنده بسپارد. مردم شهر هم انصافاً با من مساعدت کردند، رفته حاکم و شیخ را دیده اظهار کردند: «همه دختر و زن و بچه دارند، با این حرکات و حرفها امنیت سلب میشود. فردا برای دخترِ فلان مهرنامه در میآورند و برای زنِ فلان طلاقنامه! چنانچه اختیار مال مردم را دارند، این دستدرازیها را که به زنهای بیوه داشتند، به دختران مردم میکنند!» با همهی این احوال مجبورم کردند که با این آخوندِ بیشرمِ حقناشناس مهربانی کنم، بلکه پولی داده، یک طلاقنامهی صوری از او بهدست آورم. این است روزگار ما…! حاجیمحمدحسن گفت: «خوب است ملاقاتی از حاکم بکنید.» قبول کردم. صبح از راه زینآباد که به باغ حاکم نزدیک بود حرکت کردیم. بعد از دو ساعت طیِ مسافت، وارد باغ شدیم. حاکم از آمدن من خیلی مشعوف شد؛ زیرا اسم مرا شنیده، طالبِ ملاقاتم بود. مرا برد تالار و زیاد اظهار مهربانی کرد و ناهار صرف شد.
در باغ گردش کردیم و از هر باب صحبت نمودیم. در بین صحبت خودش، از گرفتاریِ حاجیمحمدحسن صحبت کرده گفت: «حاجی ضرری کشیده دخترش را از چنگال گرگی برباید. لکن در نظر من این ضرر برای حاجی نفعهای دیگر دارد؛ زیرا به همان اعتقاد که این آخوند را به خانهاش راه داده بود، باز اگر وقفی میکرد، میرفت به یکی از اینها میداد! یا اگر وصیت میکرد، از اینها برای خود میگرفت! حالا تنبیه شده، دیگر از این غلطها نمیکند!» حاجیمحمدحسن گفت: «قربان! اینان را وصیکردن و متولیِ وقف قراردادن لازم نیست، با این قلم و شاهدی که اینها دارند، هرچه میخواهند میکنند. کسی که با زور بخواهد حالا که من زنده هستم دخترم را بِبَرد، بعد از مُردنم از بردن مالم او را چهباک است…؟!»
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منبع؛ کتاب خاطرات حاجسیاح، حمید سیاح، ایرج افشار، انتشارات امیرکبیر
پینوشت؛ داستانی بود پُر آبِ چشم…