در این پست؛ چند پاراگراف از کتاب حاجیآقا، اثر صادق هدایت را انتخاب کردهایم. در این بخش؛ حاجیآقای داستانِ هدایت که کردارش جز ریاکاری، دروغ، دزدی و فساد نیست، به دنبال شرکت در انتخابات مجلس است. از منادیالحق که شاعر و روشنفکری مستقل و غیرحزبی است، میخواهد که برای او شعری بگوید. گفتوگوی بین حاجیآقا و منادیالحق، شاید نمونهای از بغض ایران باشد که سالهاست گلوی ملتی را میفشارد…!
حاجی نیمخیز بلند شد و نشست. در حالتی که خسته و عصبانی به نظر میآمد، رو کرد به منادىالحق و گفت: آقا؟ خیلی ببخشید! خودتان که ملاحظه کردید… اینهمه دردسر! اگر اجازه میدهید با شما مشورتی بکنم. شنیدم که شما قصیدههای عالی میسازید.
منادیالحق گفت: بنده در تمام عمرم قصیدہ نگفتهام!
حاجی: خُب مقصود شعره، قصیده یا تصنیف، فرقی نمیکنه… میدانید که من عضو تمام محافل ادبی هستم. بیشتر عمرم صرف علم و ادب شده. پیش آخوند ملاکاظم، جامع عباسی و جَفْر خواندم! به عقیدهی من از قاآنی، شاعر بزرگتری در دنیا نیامده. اگر فرصت داشتم ۱۰ تا دیوان شعر میگفتم، اما امروز اینجور تفریحات بهدرد مردم نمیخوره… حالا با داشتن اینهمه گرفتاری و بعد هم این ناخوشی، گمان میکنم که فرصت نداشتهباشم شعری بگم. از طرف دیگر، چون قول دادم که در یکی از مجالس ادبی قصیدهای راجع به دموکراسی بخوانم، اینه که از شما خواهشمندم اگر ممکنه، شعری چیزی راجع به دموکراسی بگید. البته این خدمت را فراموش نخواهم کرد و شما را آنطور که باید، به مجامع ادبی معرفی خواهم کرد. میدانید حالا دموکراسی مُد شده، البته شعر هم یکجور اظهار لحیه است. میخوام بگم امروز عوض شاعر، ما محتاج به مرد کار هستیم، اما خُب برای فرمالیته بد نیست، مخصوصاً که دورهی انتخاباته تأثیر داره. اینه که خواستم با شما خلوت بکنم، البته اَجرتان پامال نمیشه.
منادی الحق: گمان میکنم که سوءتفاهمی رخ داده. به آن معنیای که شما شعر میخواهید، از عهدهی بنده خارج است.
حاجی: شکستهنفسی میفرمایید. برای شما کاری نداره. من خیلی از شعرای معاصر را میشناسم. اگر لب تَر کردهبودم، حالا سر و دست میشکستند، اما از تعریفهایی که از مقام ادبیِ شما شنیدم و میدانستم آدم گوشهنشین و محتاج به معرفی و پشتیبانی هستید، این بود که شما را در نظر گرفتم!
منادیالحق: شما اشتباه میکنید. من احتیاجی به معرفی و عرض اندام ندارم. از کسی هم تا حالا صدقه نخواستهام. برای شما شعرِ بیمعنی بلکه مضر است و شاعر گداست. فقط دزدها و سردمداران و گردنهگیرها و قاچاقچیها عاقل و باهوشاند و کار آنها در جامعه ارزش دارد.
حاجی که منتظر این جواب نبود، از جا در رفت و زبانش به لکنت افتاد و گفت: شما هم عضو همین جامعه هستید…
منادیالحق حرفش را بُرید و گفت: حق با شماست. در این محیطِ پَستِ احمقنوازِ سِفلهپرور و رَجّالهپسند که شما رجل برجستهی آن هستید و زندگی را مطابق حرص و طمع و پَستیها و حماقت خودتان درست کردهاید و از آن حمایت میکنید، من در این جامعه که به فراخور زندگیِ امثال شما درست شده، نمیتوانم منشاء اثر باشم، وجودم عاطل و باطل است؛ چون شاعرهای شما هم باید مثل خودتان باشند، اما افتخار میکنم در این چاهک مستراح که به قول خودتان درست کردهاید و همهچیز با سنگ دزدها و طرارها و جاسوسها سنجیده میشود و لغات، مفهوم و معانیِ خود را گُم کردهاند، در این چاهک هیچکارهام. توی این چاهک، فقط شماها حق دارید که بخورید و کُلُفت بشوید. این چاهک به شما ارزانی! اما من محکومم که از گند و کثافت شماها خفه شوم. شماها که دائماً دنبال جامعه موسموس میکنید و کلاه مردم را برمیدارید و به وسیلهی عوامفریبی از آنها گدایی میکنید!
حاجی از روی بیحوصلهگی گفت: شاعر و شعر که برای مردم نان و آب نمیشه، قابلی نداره! از صبح تا شام مدح همین دزدها را میگید و با گردن کج، پشت در اطاقشان انتظار میکشید که شعرتان را بخوانند و پولی بگیرید! اجازه بدید مقصودم…
منادیالحق دومرتبه حرفش را بُرید و گفت: مقصودتان از شعرای گدای پَست، مثل خودتان است؟! اما قضاوت شعر و شاعر به تو نیامده. شما و امثالتان موجودات احمقی هستید که میخورید و آروغ میزنید و میدزدید و میخوابید و بچه پس میاندازید. بعد هم میمیرید و فراموش میشوید… هزاران نسل بشر باید بیایند و بروند تا یکیدو نفر برای تبرئهی این قافلهی گمنام که خوردند و خوابیدند و دزدیدند و جماع کردند و فقط قازورات از خودشان به یادگار گذاشتند، به زندگیِ آنها معنی بدهند و به آنها حق موجودیت بدهند. آنچه که بشر جستجو میکند، دزد و گردنهگیر و کَلّاش نیست؛ چون بشر برای زندگیِ خودش معنی لازم دارد. یک فردوسی کافی است که وجود میلیونها از امثال شما را تبرئه بکند و شما خواهی نخواهی، معنیِ زندگیِ خودتان را از او میگیرید و به او افتخار میکنید، اما حال که علم و هنر و فرهنگ از این سرزمین رخت بربسته، معلوم میشود که فقط دزدی و آدمفروشی و پَستی به این زندگی معنی و ارزش میدهد. حق با شماست که به این ملت فحش میدهید، تحقیرش میکنید، و مخصوصاً که لُختش میکنید. اگر ملت غیرت داشت، امثال شما را سربهنیست کردهبود. ملتی که سرنوشتش به دست اراذل و دزدها و قاچاقچیها و مادرقحبهها افتاد، بهتر از این نمیشود!
حاجی وحشتزده خودش را جمع کرد و گفت: حرف دهنت را بفهم! به من جسارت میکنی؟ از دهن سگ، دریا نجس نمیشه! من ۷۰ ساله که توی این محله بهنامم. مردم امانتشان را پیش من میگذارند. زنشان را به من میسپرند. تا حالا کسی…
منادیالحق حرفش را قطع کرد و گفت: و ۷۰ سال است که مردم را گول زدی، چاپیدی، به ریششان خندیدی. آنوقت پولهای دزدی را بُردهای که کلاه شرعی سرش بگذاری. حج رفتی و دُور سنگی سیاه لِیلِی کردی، ۷ تا ریگ انداختی و گوسفند کُشتی؛ این نمایش تمام فداکاریِ تُوست! اما چرا مردم پولشان را به تو میسپارند؟ برای این است که پول پول را میکشد. از صبح زود مثل عنکبوت تار میتنی، دزدها را به سوی خودت میکشی. کارَت کلاهبرداری و شیادی است. گمان میکنی که پشت در پشت به این ننگ ادامه خواهی داد؟ اشتباه است! اگر تا یک نسل دیگر سرنوشت این مردم به دست شماها باشد، نابود خواهند شد. اگر دُور خودتان دیوار چین هم بکشید، دنیا به سرعت عوض میشود. بر فرض که ما نشان ندهیم که حق حیات داریم، دیگران به آسانی جای ما را خواهند گرفت. آنوقت خداحافظ حاجیآقا، اما آسوده باش، آنوقت تخم و ترکههات هم توی همین گوری که برای همه میکَنی، به دَرَک واصل خواهند شد. اگر با پولت به خارجه هم فرار بکنی، حالا محض مصلحت روزگار، توی رویَت لبخند میزنند، اما فردا بهجز اَخ و تُف و اُردنگی چیزی عایدت نمیشود و همهجا مجبوری مثل گربهی کمرشکسته، این ننگ را به دنبال خودت و نسلت بکشانی.
حاجیآقا گفت: خجالت بکش، خفهشو!
منادیالحق: وقتی که آدم سرِ چاهکِ مستراحِ «ساختِ حاجیآقاها» نشسته، از مگسهای آنجا خجالت نمیکشد. موجوداتی قابل احترام هستند که کارشان به اینجا نکشیدهباشد.
رنگ حاجیآقا مثل شاهتوت شدهبود: به تربت مرحوم ابوی قسم! اگر زمان شاهِ شهید…
منادیالحق: پدرت هم مثل خودت دزد بوده!
چشمهای حاجی مثل کاسهی خون شد: حالا دارم به ایرادات دموکراسی پی میبرم و میفهمم که توی دورهی رضاخان، تأمین جانی و مالی داشتیم. پسرهی بیحیا… پاشو گمشو!
صدای منادیالحق میلرزید: برو هنبونهی کثافت! تو داری نفس از ماتحت میکشی. همهی حواست توی مستراح و رختخواب است. آنوقت میخواهی وکیل این ملت هم بشوی تا بهتر بتوانی به خاک سیاهش بنشانی؟! دستپاچهی آیندهی تولید مثلهایت هستی تا ریخت منحوست به مردمان آتیه هم تحمیل بشود؟! میخواهی درِ این هشتی باز بماند و باز هم یکنفر با شهوت و بیشرمیِ خودت اینجا بنشیند و گوش مردمان آینده را ببرد؟! تو وجودت دشنام به بشریت است! نباید هم که معنیِ شعر را بدانی، اگر میدانستی غریب بود! تو هیچوقت در زندگی، زیبایی نداشتی و ندیدی و اگر هم دیدی، سرت نشده. یک چشمانداز زیبا هرگز تو را نگرفته، یک صورت قشنگ یا موسیقی دلنواز تو را تکان نداده و کلام موزون و فکر عالی هرگز به قلبت اثر نکرده. تو تنها اسیر شکم و زیرِ شکمت هستی. حرص میزنی که این زندگیِ ننگینی که داری، در زمان و مکان طولانیتری بکنی. از کرم، از خوک هم پَستتری! تو پَستی را با شیر مادرت مکیدی. کدام خوک جان و مال همجنس خودش را به بازیچه گرفته، یا پول آنها را اندوخته، و یا خوراک و دوای آنها را احتکار کرده؟! تو خون هزاران بیگناه را از صبح تا شام مثل زالو میمکی و کِیف میکنی… این محیط پَستِ ننگین هم امثال تو را میپسندد و از تو تقویت میکند و قوانین جهنمیِ این اجتماع، فقط برای دفاع از منافع خوکهای جهنمیِ افسارگسیختهای مثل تو درست شده و میدان اسب تازی را به شما داده… تُف به محیطی که تو را پرورش داده… اگر لیاقت اَخ و تُف را داشتهباشد! بهقدر یک خوک، بهقدر یک میکروب طاعون در دنیا، زندگیِ تو معنیای ندارد. هر روزی که ۳-۴ هزارتومان بیشتر دزدیدی، آن روز را جشن میگیری. با وجودی که رو به مرگی و از درد پیچوتاب میخوری، باز هم دستبردار نیستی! طرفداری از دموکراسی میکنی، برای اینکه دوا و غذای مردم را احتکار بکنی. حتی از احتکارِ واجبی هم روگردان نیستی! میدانی؟! توبهی گرگ مرگ است. آسوده باش، من دیگر حرفهی شاعری را طلاق دادم. بزرگترین و عالیترین شعر در زندگی من؛ از بینبردن تو و امثال تو است که صدها هزار نفر را محکوم به مرگ و بدبختی میکنید و رجز میخوانید. گورکَنهای بیشرف!
حاجی رنگش کبود شدهبود و ماتش زدهبود! به طوری که درد ناخوشیِ خود را حس نمیکرد. منادیالحق بلند شد و درِ کوچه را بههم زد و رفت. چند دقیقه گذشت. در باز شد. آخوند حجتالشریعه با ریشِ رنگ و حنابسته، چشمهای دَریده، عمامهی سورمهای و عبای شتریِ کهنه وارد شد و سلام غلیظی کرد: صبحکمالله بالخیر! حاجی تکیه به عصایش کرد و بلند شد و نفس بلندی کشید: علیکمالسلام آقای حجت، دیر آمدید. در خطر بزرگی هستم. این مرتیکهی شاعر اگر زمان شاهِ شهید بود، میدادم گوش و دماغش را میبُریدند و دُورِ بازار میگرداندند، تا عبرت دیگران بشه. آزادی شده، دموکراسی شده، برای اینکه این مرتیکهی پدرسوختهی بیسر و پا، به مرحوم ابوی اسائهی ادب بکنه. تا حالا به یاد ندارم که اینطور به من جسارت کردهباشند. آقا این مرتیکه سرش بوی قرمهسبزی میده. وقتی که آدم از مال پس و از جان عاصی است، خطرناکه، باید سرش را زیر آب کرد. بگذارید از مریضخونه که درآمدم، این منادیالحق را میاندازمش توی هلفدونی تا قدر عافیت را بدانه…
حجتالشریعه: استغفرالله! این عهد و زمانه، مردم، نمکنشناس شدهاند. همهچیز از میان رفته؛ احترام، شرف، ناموس! البته در حدیث معتبر آمده که زمان ظهور حضرت؛ مطرب و شاعر و دلقک زیاد میشود. شعر، نقاشی، موسیقی و مجسمهسازی، فعلِ شیطان است…!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منبع؛ کتاب حاجیآقا، صادق هدایت، انتشارات سینا
پینوشت؛ مطلب طولانی شد. احتمالا طولانیترین مطلب «قجرتایم» که در یک پُست ارسال شدهاست! حقیقتاً تمام سخنان یکطرف، خط آخر از زبان حجتالشریعه نیز در طرفی دیگر که برای اینجانب؛ گویی مایهی این مطلب بود که نکند…!