زمانی که «احمد کسروی» در عدلیه مشغول به کار بود، وزیر عدلیه در تهران، به علت سر و سامان پیداکردن وضعیت عدلیهی زنجان در زمان ریاست «کسروی»، او را مرد خوشنام و کاردانی یافته بود. پس تصمیم گرفتند که او را برای ریاست عدلیهی شوشتر مأمور کنند. در آن دوره «شیخ خزعل» در خوزستان بسیار قدرتمند بود و این یک مأموریت بسیار مهم برای «کسروی» شمرده میشد که عدلیه را نظم بخشیده و مستقل کند. پس در زمستان به سمت خوزستان حرکت کرد. «احمد کسروی» خاطرهای شیرین از زندگی در خوزستان دارد که خواندن آن شاید برای شما هم جالب باشد، البته اگر مانند «من» و «کسروی» دارای فوبیای حشرات باشید!
مرحوم «احمد کسروی» در خاطراتش مینویسد:
پس از نیمهی فروردینماه سبزیهای خوزستان خشکیدن گرفت. گرما روزبهروز سختی مییافت. در اردیبهشتماه که در تهران و تبریز مردم بهترین هوا را میداشتند، ما در شوشتر در گرمای سوزان میبودیم. کمکم بسیاری از بچگان و بزرگان لُنگی به کمر بسته، لخت میگردیدند. تو گویی در گرمابه میباشند. من از گرما رنج بسیار نمیداشتم. اگر بگویم که بیش از خودِ خوزستانیان تاب میآوردم دروغ نگفتهام. آنچه به من رنج بسیاری میداد و بیتابم میگردانید، دیدن خزندگان و حشرات فراوان میبود. از آغاز بهار کژدم و مار و رتیل و مارمولک و سوسک و مور با فراوانیِ بسیار بیرون آمده، با ما همسایه، بلکه همخانه گردیدهبودند!
پشه و مگس از پُری و انبوهی، خواب شب و آسایش روز را از ما میگرفتند. چلپاسههای درشت (مارمولک) در حیاط و پشتبام و ایوان راه میرفتند و یک گونه از آنها که کوچک و سرخرنگ است و شوشتریان «لهله» مینامند، همواره درون اتاقها هستند و به سقف دیوار چسبیده، روز و شب را در آنجا بهسر میبرند. شبها پروانههای رنگارنگ و ملخهای بسیار فراوانی پدید میآمدند. کژدم چندان فراوان میبود که شبها که با فانوس از عدلیه یا از میهمانی بازمیگشتیم، در کوچهها نیز با آنها روبهرو میشدیم که از سویی به سویی میروند. «جراره» که کژدم کشنده است و من آن را ویژهی اهواز شنیده بودم، گفتهمیشد که در اینجا هم هست. شبپَره در شوشتر داستانی میداشت. در این شهر که هر خانهای سردابی دارد، سقفهای آنها پُر از شبپَرههاست که با یک پای، خود را آویزان گردانند و همچنان ایستند، ولی چون آفتاب فرو رفت، همان لحظه بیرون آیند و در هوا رده بندند و پشت سرِ هم از روی رود روانه گردند و پس از ۲-۳ ساعت همچنانکه رفتهاند بازگردند و هر یکی بهجای خود روند.
خانهی من که در کنار رود «گرگر» میبود، هر زمان هنگام شام، رفتن آنها را میدیدیم که همچون فوج سرباز ستونی دراز پدید آوردهاند و میگذرند و حدود نیمساعت ادامه داشت! من باید از کمیهای خود شمارم که تاب دیدن «حشرات» را نمیدارم، با آنکه جانورشناسی را دوست میدارم و تاکنون کتابهای بسیاری در آن زمینه به دست آورده و خواندهام، هیچگاه نتوانستهام به بخش «حشرات» بپردازم. کژدم یا مار را که از دور بینم سخت آزرده گردم و حالی پیدا کنم که نمیدانم چه نامی به آن دهم! با چنین حالی در شوشتر میان «حشرات» افتادهبودم و این مرا بسیار میآزرد. آنچه بیش از دیگرها بیتابم میگردانید، همان «لهله»ها بودند. این جانور همانا به آدمیان مهر میورزد، یا خود را همبازیِ آنان میشناسد، و این است که جایگاهش درون اتاقهاست که به دیوار یا به سقف چسبیده، همچنان میایستد و با چشمهای خود، مردم خانه را میپاید. من از دیدن این جانور، بلکه از یادآوردن آن، چندان آزرده میگردیدم که به ستودن نیاید!
روزهای نخست من از یادِ آنکه یکی یا چندتا از آنها در اتاق است، خوراک نمیتوانستم خورد، کتابی را به دست میگرفتم، یا به نوشتن میپرداختم که از یاد آن دور باشم و بتوانم چند لقمهای بخورم. گاهی میخواستیم آنها را از منزل بیرون کنیم، نبردی بزرگ آغاز میشد! با چوب به در و دیوار زده، بیرونشان میکردیم، ولی کمی نمیگذشت که میدیدم باز آمدهاند! آنگاه همان نبرد مرا چندان آزرده میساخت که نمیتوانم ستود. روزی یکی پایین افتاد و ۲ تکه شد و چون هر تکهاش میجست و میافتاد، من از دیدن آن بیتاب گردیده، به زمین افتاده، بیهوش شدم و تا چندساعت دیگر به حال خود بازنگشتم!
در بهار که اتاق را رها کردیم، من کمی آسوده شدم، ولی اینبار با شبپَرهها همسایه میبودیم و آزار آنها را میکشیدم. همان که ۲-۳ ساعت از نیمروز میگذشت، سایهای به ایوان میافتادی، بیرون آمده، فرش گستردهای بود که در آنجا مینشستم و به کتابخواندن و چیز نوشتن میپرداختم. در شبهای خردادماه، هوا صاف نبود و سوسک میبارید. سوسکهای خردی از هوا بهسر و رویِ آدم میریخت و با گزیدن آزار میرسانید! گذشته از گزیدن، حتی دیدنش حالم را بههم میزد و بارها میگفتم جای دانشمندان جانورشناسی تُهیست که در اینجا باشند و دربارهی این «حشرات» به تحقیق بپردازند که این سوسکها از کجا میآیند…؟!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
پینوشت؛ یاد این بزرگمرد گرامی و راهش پُررهرو باد… به نظر مطلب بسیار جالبی بود. زاویهای دیگر از زندگانیِ «احمد کسروی» بود. مردی که دَهها بار از طرف مجتهدان پُرنفوذ وقت تکفیر شد، از چماقدار مذهبی و چماقدار دستگاه استبدادی و… هیچ باکی نداشت و بارها حتی کار را به درگیریِ تَنبهتَن رساندهبود، اما در مقابل مارمولک… شاد باشید!
یک پاسخ
باسلام . من شوشتری و ساکن شوشتر هستم. نمیدونید چقدر ذوق کردم که روزگاری کسروی در این شهر بوده. هرچند این شهر مفاخر زیادی داشته ولی زندگی کردن کسروی در این شهر باعث افتخار بزرگی برای من شده. جالب اینجاست که من هم فوبیای حشرات دارم مخصوصا مارمولک 😂