«شرفالملک شیخالرئیس ابوعلی حسینبنعبدالله بنحسن بنعلی بنسینا» معروف به «ابن سینا» یا «ابوعلی سینا» بزرگترین دانشمند ایران در دورهای اسلامی در تاریخ ۲۳ آگوست ۹۸۰م در افشنه که از دِههای بخارا بود به دنیا آمد. در آن زمان بخارا پایتخت دودمان معروف سامانی، پادشاهان ایرانی بود. پدرش از مردم بلخ و اسماعیلیمذهب بود. خاندان «ابوعلی سینا» چندی پیش از تولد وی از بلخ به بخارا رفتهبود. پدرش از جانب سامانیان پیشکار مالیِ ناحیهی خرمیشن از نواحیِ بخارا بود و در آنجا زنی گرفت که «ستاره» نام داشت و از آن زن «ابوعلی سینا» و برادرش «محمود» متولد شدند و پس از ولادت این دو پسر، مجدداً به بخارا برگشت و آنجا ساکن شد و پسران وی نیز در آنجا پرورش یافتند؛ «ابوعلی سینا» تا پنج سالگی در خرمیشن بودهاست.
«ابن سینا» از همان کودکی، هوش سرشاری نشان میداد و تا ۱۰ سالگی قرآن و ادب و اصول دین را آموخت. مبلغان اسماعیلی که پدرش آنها را در خانهی خود راه میداد، مقدمات علوم را به وی آموختند، ولی گفتارشان دربارهی روح و عقل نخست، اثری در ذهن او نگذاشت؛ جالب است که در همین زمان علم حساب را از یکتَن از سبزیفروشان بخارا و فنون دیگر ریاضی را از «محمود مساح»نامی و فقه را از «اسماعیل زاهد» فرا گرفتهاست. پس از آن «ابو عبدالله ناتلی» که در منطق دست داشت، وارد بخارا شد و «ابن سینا» منطق و هندسه و نجوم را زیر نظر او درس خواند و کتابهای ایساغوجی (از مباحث زیرشاخهی منطق) و اُقْلیدُس و متوسطات و مجسطی (هیئت و نجوم) را آموخت و در این میان استادش «ابو عبدالله ناتلی» از بخارا به گرگانج خوارزم رفت و «ابن سینا» طبیعیات و ماوراءالطبیعه را شخصاً یاد گرفت و بهزودی در این علوم از استاد خود پیش افتاد و نیز در طب مطالعاتی کرد و از «ابو منصور حسن بن نوح قمری» این علم را فرا گرفت و در این فن به اشکالی برنخورد، اما در حکمت مابعدالطبیعه (متافیزیک) دچار مشکلاتی بود؛ چنانکه چهار مرتبه کتاب مابعدالطبیعه «ارسطو» را خوانده و چنان در آن دقت کردهبود که عباراتش را از حفظ میدانست و با اینهمه، مفهوم را درست درک نمیکرد، تا اینکه اتفاقاً کتاب «اغراض کتاب مابعدالطبیعه» از «ابو نصر فارابی» به دستش افتاد و به وسیلهی این کتاب به مقصود خود رسید. در این زمان ۱۷ یا ۱۹ ساله بود که «نوح بن منصور» سامانی را از بیماریای که به آن گرفتار شدهبود نجات داد و همین سبب شهرت او شد و از مقربان پادشاه سامانی گشت.
نزدیکیِ وی به پادشاه سامانی سبب شد که اجازهی ورود به کتابخانهی معروف سامانیان در بخارا را کسب کند و چون سرعت انتقال فوقالعاده و حافظهای سرشار داشت، در اندکزمانی همهی علوم آنزمان را فرا گرفت و در ۲۱ سالگی به تألیف کتاب پرداخت. در این زمان چون کتابخانهی سامانیان سوخت، او را بدنام کردند که آن را به عمد آتش زدهاست تا دیگر پس از وی کسی به علومی که در آن کتابها بودهاست پی نبرد! پس از مرگ پدرش در ۲۲ سالگی، چون دودمان سامانیان در سال ۹۹۹م منقرض شده و «ایلکخان نصربنعلی» پادشاه تُرک وارد بخارا شدهاست (۲۸ اکتبر ۹۹۹م)، «ابن سینا» از آنجا هجرت کرد. از روزی که «ابن سینا» از بخارا هجرت کرده، زندگیِ پُرانقلابی داشته که قسمتی از آن صرف لذتیابی و قسمت دیگر هم صرف درس و بحث و تألیف و کارهای علمی شده و قسمتی دیگر نیز در سفر و کارهای وزارت و زندان و فرار گذشتهاست؛ اگر دورهی آسایشی برای او پیش آمده، چندان بهطول نکشیدهاست. پس از عزیمت از بخارا، نخست به گرگانج رفت که در آنزمان پایتخت خوارزمشاهیان بود که مردمان دانشدوست و ایرانپرستی بودند. در آنجا وی را در شمار حکیمان و دانشمندان و پزشکان دربار آوردند و «ابوالحسین احمد بن محمد سهلی» وزیر «علی بن مأمون» خوارزمشاه ماهیانهای دربارهی او مقرر کرد.
در سال ۱۰۱۷م، «محمود غزنوی» خوارزم را گرفت و «حسنک وزیر» را مأمور کرد گروهی از دانشمندان را که در خوارزم گرد آمدهبودند و از آن جمله «ابن سینا» را نزد او به غزنین بفرستند؛ «ابن سینا» چون از رفتن نزد «محمود» بیم داشت، با «ابو سهل مسیحی» پزشک معروف که او هم در خوارزم بود و از دست «محمود» میگریخت، در راه گرگان و ری بود که دوستش «ابو سهل» از رنج و خستگیِ سفر مُرد و «ابن سینا» به دشواری خود را به طوس و سمنگان و جاجرم رفت و گویند چون «محمود» همچنان در پیِ او بود و سپرده بود که هر جا بیابندش، دستگیرش کنند و این اخبار در نیشابور پیچیدهبود؛ پس «ابن سینا» از جاجرم به گرگان رفت و در این شهر به طبابت مشغول شد. در آنزمان شهر گرگان پایتخت پادشاهان آلزیار بود. هنگام توقف وی در گرگان چون خواهرزادهی چهارمین پادشاه زیاریان «قابوس بن وشمگیر» بیمار شد و همه از شفادادن او درماندند، «ابن سینا» را به بالین او بردند و وی تشخیص «مالیخولیای عشق» داد و او را درمان نمود.
در گرگان «ابو عبیدالله عبدالواحد جوزجانی» دانشمند معروف که ذکر او در ابتدای پُست رفت، به خدمت او پیوسته، از آن پس همواره با او بودهاست و بسیاری از آثار وی را پس از مرگش جمع و تدوین کردهاست. پس از چندی «ابن سینا» به شهرری رفت و چون «مجدالدوله ابوطالب رستم» پسر «فخرالدوله دیلمی» از پادشاهان آلبویه به مالیخولیا گرفتار شدهبود، «ابن سینا» او را نیز معالجه کرد و کتاب «معاد» را در آنزمان برای وی نوشتهاست و سپس به قزوین و از آنجا به همدان رفت و چون «شمسالدوله ابو طاهر» پسر دیگر «فخرالدوله» که در همدان حکمرانی میکرد و به قولنج (بیماری دردناک روده) مبتلا شدهبود، «ابن سینا» بیش از یکماه در بالین او ماند و او را درمان کرد و پس از آن جزو نزدیکان «شمسالدوله ابو طاهر» شد و پس از چندی وزیر او شد! پس از اندکمدتی سپاهیان تُرک و کُرد در نتیجهی نرسیدن حقوق و ماهیانهی خود، چون وی را مسئول آن میدانستند، به خانهی او ریختند و هرچه داشت، تاراج کردند و «شمسالدوله» برای فرونشاندن آن فتنه، ناچاراً «ابن سینا» را عزل کرد. وی تا ۴۰ روز در خانهی دوستی پنهان بود و چون دوباره «شمسالدوله» گرفتار قولنج شد و «ابن سینا» او را درمان کرد، «شمسالدوله» از گذشته پوزش خواست و بار دیگر وی را پست وزارت داد و پس از چندی «شمسالدوله» در سفر درگذشت و پسرش «سماءالدوله ابوالحسن» بهجای او نشست.
«سماءالدوله ابوالحسن»، «تاجالملک» را وزیر خود کرد و «ابوعلی سینا» نیز معزول گشت. وی پس از عزل به خانهی «ابو غالب عطار» از دوستان خود رفت و آنجا گوشهنشین شد و نهانی با امیر «علاءالدوله عضدالدین ابو جعفر محمد بن دشمن زیار بن کاکویه» معروف به «ابن کاکویه» امیر مشهور مؤسس سلسلهی کاکویان که در آنزمان در اصفهان بود مکاتبه داشت و «سماءالدوله» از آن خبردار شد و سپس به خشم آمد و «ابوعلی سینا» را دستگیر کرد و به قلعهی فردجان به زندان فرستاد و چهار ماه در زندان نگاه داشت و سپس او را بخشید و وی به همدان بازگشت و گوشهنشین شد و بیشتر به تألیف مشغول بود. پس از چندی با جامهی درویشان با برادر خود «محمود» و «ابو عبید جوزجانی» به اصفهان نزد «علاءالدوله» رفت و او، وی را بسیار حرمت گذاشت و از نزدیکان خود کرد و در اینمدت برخی از کتابهای خود را بهنام او نوشت و چندی پس از آن، همراه با «علاءالدوله» به همدان رفت و در راه به بیماری و قولنج دچار شد و هر روز بیماریاش سختتر میشد، تا اینکه در روزی چون امروز؛ در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۰۳۷م در شهر همدان در سن ۵۸ سالگی درگذشت!
رفیق و شاگرد او «ابو عبیدالله عبدالواحد جوزجانی» در مورد مرگش چنین مینویسد:
«…و شیخ را همهی نیروها قوی بود و نیروی مجامعت (همبستری با زنان) از نیروی شهوانیاش قویتر و چیرهتر بود؛ پس بیشتر به این کار میپرداخت، تا اینکه شیخ را قولنج درگرفت و چون در درمانکردن شتاب داشت، در یکروز هشتبار «حقنه» کرد و برخی از رودههای وی ریش شد. بیماریِ او شدت گرفت، اما با اینهمه خودداری نتوانست و چون در کار مجامعت زیادهرَوی میکرد، شفای کامل نمییافت! گاه بیماری برمیگشت و گاه بهتر میشد. سرانجام در همدان دانست که نیروی وی از میان رفته و نمیتواند بیماری را چاره کند، در درمانکردن خود کوتاه آمد و میگفت: «مدبری که در بدن من است، عاجز از تدبیر شد، پس دیگر درمان سودمند نیست!» چند روز بدین حال ماند و سپس نزد خدای خویشتن رفت!»
یادش گرامی و راهش پُرهرو باد…
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
5 پاسخ
کلا پیح جالبی دارید و من همیشه مطالب شما رو در سایت و پیحتون دنبال میکنم واقعا کار پر اجر ری رو انجام میدید و من به عنوان یک مخاطب بسیار دوشتار شما هستم و چون مطالب تاریخی رو اونجور که هست ارایه میدید از شما متشکرم
از شما ممنونم که قجرتایم از هزارکتاب سانسور شده این روزها معتبرتر هست و اطلاعات کسب کردن از قلم شما ارزشمند تر از صد تاریخ نگار وطن فروشه
شما لطف دارید گرامی، سپاسگزارم، زنده باشید و سلامت
هی چیزم به ایشون نرفته باشه علت مرگ و مریضیش مثل خودمه از تجربه ی ۴۰ ساله ی خودم تایید میکنم مجامعت افراطی باعث امراض زیاد و بهبودی طولانی مدت میشه
دمش گرممم خدایی افرین انقد کره مرده