«حسینقلی خان» پسر ارشد «جعفرقلیخان دورکی» و مادرش «بیبی شاهپسند» به سال ۱۲۰۴خ در چهارمحالوبختیاری دیده به جهان گشود. نسب «حسینقلی خان» به «حیدر کور» میرسد. «حیدر» که به علت نابینابودنِ چشمانش به «حیدر کور» معروف شدهبود، از طایفهی «پاپیِ» لرستان میباشد. «حسینقلی خان» سه برادر بهنامهای «امامقلی خان»، «رضاقلی خان» و «فرجالله» داشت و در طول حیات نیز ۱۰ باز ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۱۲ دختر و شش پسر بهنامهای «اسفندیار خان» (سردار اسعد اول)، «نجفقلی خان» (صمصامالسلطنه)، «حاج علیقلی خان» (سردار اسعد دوم)، «حاج خسرو خان» (سردار ظفر)، «یوسف خانِ امیرمجاهد» و «امیرقلی» بود.
«حسینقلی خان» در جوانی پس از یک سری کوششها توانست با سیاست و دوراندیشی، خود را به «معتمدالدوله»ی ارمنی (حاکم وقت اصفهان) نزدیک کند و در سال ۱۲۲۵خ و در سن ۲۴ سالگی، حکومت منطقهی بختیاری را به اسم یکی از عموهای خود بهنام «مهدیقلی خان دورکی» بگیرد، ولی در این دوره، خود در عمل، ادارهی امور ایل بختیاری را بر عهده داشت و از آن پس، نایبالحکومهی بختیاری گردید. پس از چندی از طرف «ناصرالدینشاه قاجار» به «ناظم بختیاری» شهرت یافت و در سال ۱۲۳۰خ نیز رسماً به سِمَت «ایلخانی» برگزیده شد و در تمام این مدت، اطاعت و فرمانبرداریِ خود را به اولیای مرکزی ابراز میداشت. در میان جهانگردان خارجی که در «دورهی ناصری» به ایران سفر کردهاند، تنها «ادوارد استاک» است که توانسته با «حسینقلی خان» دیدار داشتهباشد.
«ادوارد استاک» در بیان ملاقات خود با «حسینقلی خان» بیان میدارد که «ایلخانی» ارزش آن را داشت که به ملاقاتش بروم. وی مردی موقر، مسلمانی متدیّن و حاکمی قدرتمند و توانا بود. «مسعود میرزا ظلالسلطان» در «تاریخ مسعودی» از ملاقات خود با «حسینقلی خانِ ایلخانی» یاد مینماید و مینویسد: «۲۰ روز مهمان حسینقلی خان بودم، الحق آنچه ممکن بود، با خسّت جبلی که عموم این طایفهی بختیاری دارند، در خدمتگزاریِ ما کوتاهی نکردند.» «حسینقلی خان» سالیان متمادی حاکم بلامنازع بختیاری بود و لذا مورد حسادت حکام پیشین اصفهان همچون «فرهاد میرزا معتمدالدوله» قرار گرفت. «فرهاد میرزا» عموی «ناصرالدینشاه» و حاکم پیشین اصفهان طیِ نامهای به «ناصرالدینشاه» اعلام داشت که «ظلالسلطان» به کمک «ایلخانی» قصد دارد که «مظفرالدین میرزا» را از ولیعهدی معزول کند و خود بهجای او به ولیعهدی و شاید هم به سلطنت برسد. «ناصرالدینشاه» بلافاصله «ظلالسلطان» را به تهران احضار کرد و وی را مورد سرزنش قرار داد که «ایل بختیاری را بر ایل قاجار ترجیح دادهای»، اما «ظلالسلطان» اظهار داشت «اگر به ریختن خون خودم هم باشد، دامن عفت خود را از این اباطیل پاک خواهم کرد.»
«ناصرالدینشاه» که از استقلال «ایلخانی» میترسید، اسباب قتل «ایلخانی» را فراهم کرد و نوشتهای هم در این باب محرمانه به «ظلالسلطان» داد. «ناصرالدینشاه» معتقد بود که اگر «ایلخانی» را از میان نبرند، سلطنت از خانوادهی قاجار به بختیاری منتقل میشود. سرانجام در بهار سال ۱۲۶۱خ «حسینقلی خان» و پسرانش «اسفندیار خان» به همراه «علیقلی خان» به دعوت «ظلالسلطان» در میدان شاه برای مشق سربازان حضور بههم رسانیدند و پس از اتمام مشق به همراه «ظلالسلطان» به عمارت دولتی دعوت شدند و در شب ۲۴ خردادماه ۱۲۶۱خ مرحوم «حسینقلی خانِ ایلخانی» را با زهر مهلک که در یک فنجان قهوه ریخته شدهبود به قتل رساندند. سردار «بیبی مریم» فرزند «حسینقلی خان» بیان میدارد که «من هنوز نمیدانم چگونه پدرم را کشتند، اما به یاد دارم که صبح آنشب شهرت انداختند که ایلخانی سکته کردهاست! آنگاه نعش او را با احترام تمام بردند به تخت فولاد اصفهان و در تکیهی میر به خاک سپردند. آن روز در آن مکان محشری برپا بود. زنها لباسها را پارهپاره کردهبودند و گیسوان خود را میبریدند، یادم هست به حدی در بختیاری گیسو بُریدند که میتوانم بگویم هزار مَن (هر من لرستان ۱۰ کیلوگرم است؛ البته که «بیبی مریم» برای توصیف حجم بالای آن این عدد فرضی را گفتهاست.) بود!»
هرچه بود «حسینقلی خان» نخستین کسی بود که توانست میان قوم بختیاری یک اتحاد نسبتاً پایداری ایجاد کند؛ در دورانی که «حسینقلی خان» در قدرت بود، در تمام مناطق تحت امر او امنیت کامل برخوردار بود و هیچکس جرأت راهزنی و آزار مردم را نداشت. پس از قتل او برادرانش که آنها را از جان خود عزیزتر میداشت، نسبت به فرزندانش با کمال «ناجوانمری» برخورد کردند. بد نیست که اکنون چند سطری از خاطرات آن روزگار تلخ از قلم شخص «علیقلی خان» (سردار اسعد دوم؛ فاتح تهران در جریان مشروطه) را بخوانید:
«موقعی که پدرم «ایلخانی» را کشتند و من و برادرم «اسفندیارخان» در حبس بودیم، عموها و عموزادههای ما برای تصاحب مایملک پدرم، مادر پیرم را زیر فشار گذاشتند. پیرزن بینوا چون فریادرَس نداشت و مرجعی برای دادخواهی نمیشناخت، ناگزیر به خانهی عمویم «رضاقلیخانِ ایلبیگی» پناه برد و گیسویش را به طناب چادر خانهاش بست و به شیوهی بختیاریها در خانهی مردی بزرگ و صاحبمقام به بست نشست، ولی «خانعمو» بدون رحم و شفقت، کارد از کمر کشید و گیسوی سفید مادرم را بُرید و آن پیرزن درمانده را از خانهاش بیرون راند. همچنین هنگامی که من از سیاهچال «ظلالسلطان» آزاد شدم، با لباس کثیف و مندرس و موهای ژولیده و پای برهنه در کوچههای اصفهان سرگردان بودم و نمیدانستم چه بکنم…
بعضاً بهخاطر آوردم که پدرم مبلغی وجه نقد نزد یکی از دوستان قدیمش که تاجر معتبری بود، دارد. لذا به خانهی او رفتم و دقالباب را کوبیدم و کمی بعد در باز شد و آن تاجر اصفهانی در آستانه در نگاهی به من انداخت و فوراً مرا شناخت، ولی بدون اینکه کلمهای گفتوگو کند، در را بهروی من بست! من از این برخورد بسیار ملول و افسرده شدم و با خود گفتم، بهتر است به میان ایل برگردم و نزد عمویم «حاجی ایلخانی» به چقاخور بروم. با این خیال اصفهان را با پای پیاده بهسوی چقاخور تَرک گفتم. در حوالیِ چقاخور به چند سیاهچادر متعلق به یکی از طوایف بختیاری برخورد کردم. در میان رمه در کنار سیاهچادرها چند مادیان را در حال چَرا دیدم، به طرف آنها پیش رفتم. خوشبختانه صاحب آن مادیانها مرا شناخت و یکی به رسم امانت به من داد تا خود را به چقاخور رسانیدم. از دور چادر بزرگ سفید درپوش پدرم را که در میان دشت برافراشته بود، دیدم و اندوهی جانکاه به من دست داد و کوهی از غم بر دلم نشست…
لاجرم پیش رفتم و افسار مادیان را به گوشهای بستم و با آن هیئت ژولیده وارد چادر شدم. دیدم عمویم «حاجی ایلخانی» در صدر مجلس نشسته و تمام خویشاوندان و رؤسای طوایف بختیاری به ترتیب در کنار هم نشستهاند. در مقابل عمویم تعظیم کردم. بهطور اجمال مرا ورانداز کرد و بدون اینکه یککلمه بگوید، سر را به زیر انداخت و برای یکلحظه همهی نگاهها متوجه من شد و بعد سرها برگشت و سکوت سنگینی سراسر مجلس را فرا گرفت. هیچکس نپرسید کی هستم! و از کجا آمدهام؟! همانطوری که سرپا ایستادهبودم، گوشهوکنار مجلس را نگاه کردم و چشمم به یکی از بستگان پدرم که همیشه از احسان و محبت او برخوردار بود، افتاد و رفتم در کنار او نشستم، یکوقت متوجه شدم که آن شخص کمی از من فاصله گرفت و روی خود را از من برگردانید. من چنان از فضای مشمئزکنندهی آن مجلس و رفتار نامردمیِ عموها و خویشاوندان و دیگر برادران بختیاری منقلب شدم که بلااراده از جا بلند شدم و سوار همان مادیان لخت شدم و به طرف اصفهان حرکت کردم…
در حین اینکه سوار میشدم، یکی از بستگان پدرم که زمانی منشیِ او بود، به من نزدیک شد و آهسته گفت: «آ علیقلی، خدا پسری به تو عنایت کردهاست.» من به قدری نومید و افسردهخاطر بودم که در جوابش گفتم: «من در چنین حال و روزی بچه میخواهم چهکنم؟!» در بین راه مادیان را به صاحبش برگرداندم و پیاده به طرف اصفهان رفتم. نوکری داشتم که قبل از دستگیریام همراهم به اصفهان آمدهبود، بعد از آنکه زندانی شدم در اصفهان ماند و با شغل عملهگی گهگاهی پولی پسانداز میکرد و در زندان به من میرسانید. وقتی به اصفهان برگشتم، همان شخص با مختصر پساندازی که داشت، یکجفت گیوه برایم خرید و با همان پای پیاده خود را به تهران رسانیدم و یکراست روانهی خانهی صدراعظم «امینالسلطان» شدم. هنگامی به درِ خانه رسیدم که کالسکهی صدراعظم دمِ دروازه ایستادهبود و ظاهراً «امینالسلطان» میخواست به دربار برود. نوکری که جلوی دروازه ایستادهبود، از من سؤال کرد که چه میخواهم؟! گفتم به صدراعظم عرض کنید که «علیقلی» پسر «حسینقلی خان» ایلخانیِ بختیاری هستم…
آن مرد در نهایت تعجب سراپای مرا ورانداز کرد و به داخل حیاط رفت. من از گوشهی دروازه که نگاه میکردم، دیدم نوکر به درون خانه رفت و طولی نکشید که پردهی درِ ورودی کنار رفت و صدراعظم در آستانه ظاهر گردید، ولی به مجردی که از برابر چشمش به من افتاد، خود را عقب کشید و پرده را انداخت. من از دیدن این صحنه یکه خوردم و داشتم ناامید میشدم. طولی نکشید که دوباره همان نوکر به سراغم آمد، اما اینبار با احترام تعارف کرد که همراه او بروم. او مرا مستقیماً به حمام برد و بعد از یکسال و اندی که حمام نرفتم، شستوشویی کامل کردم و حمامی مرا کیسه کشید و مُشتومال حسابی کرد و سلمانی مرا پس از مدتها اصلاح کرد و هنگامی که خود را به قسمت بیرونیِ حمام رساندم و روی صفحه نشستم، همان نوکر یک بقچه جلویم گذاشت، وقتی آن را باز کردم، یکدست لباس کامل در آن دیدم و با کمال تعجب یک کیسه پُر از اشرفی برای مخارج توجیبی روی لباسها گذاشتهبودند. بعد از آنکه لباس پوشیدم، همراه او به اتاق راهنمایی شدم و پس از صرف یک ناهار لذیذ، صدراعظم وارد اتاق گردید و با کمال فروتنی از من احوالپرسی کرد و آنگاه دستور داد تا مرا به ریاست فوج سوار منصوب کردند…» پایان!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
3 پاسخ
درود بر شما،
برای این متن چیزی به ذهنم بیش ازین شعر بزرگ مرد طوس نمیاد:
که این بد بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
قوم بختیاری دیگ چیه چرا انقد بین لرا تفرقه میندازین لر لره دیگ چ فرقی داره چ لک باشه چ بویراحمدی چ بختیاری
گرامی! اعتراض میکنید، بلافاصله مثال میآورید؟! یاللعجب!