به طوری که از مندرجات کتب اجتماعیِ دورهی قرون وسطی در اروپا استنباط میشود؛ اخلاق و حرف مردم در آن منطقه نیز با روش ملل شرق نزدیک، فرق زیادی نداشتهاست. در فرانسه نیز عدهای از مردم به علت بیکاری و عدم توجه به مسئولیت فردی و اجتماعی، عمر خود را به بطالت و پُرحرفی و بدگویی از این و آن میگذرانیدهاند.
در کتاب «زندگیِ روزمره در عصر سن لویی»، اثر «ادموند فارال»، نگارنده در مقام شکایت از حرف مردم عیبجوی عصر خود، چنین مینویسد:
اگر حرف زیاد بزنم، میگویند چنین دیوانهای ندیدهام. اگر نخندم، میگویند متکبر و بداخلاق است. اگر به اشتها بخورم، میگویند پُرخور است. اگر کم بخورم، میگویند این بدبخت از گرسنگی خواهد مُرد. اگر کلیسا بروم، میگویند پاپ است، اگر نروم، میگویند این سگ معتقد به خدا نیست. اگر با سنگینی و وقار در کوچه راه بروم، میگویند خوب شد که خدا او را پولدار نکرد، خیلی بدمنصب است. اگر آدم چاقی باشم، میگویند خیک در روی مرداب است. اگر لاغر باشم، میگویند نان نخورده. اگر بلندقد باشم، میگویند چون غول است. اگر کوتاه باشم، لقب کوتوله به من میدهند. اگر پیر باشم و با زن پیر ازدواج کنم، میگویند این دو، تابوتِ هم هستند. اگر جوان باشم و زن جوان بگیرم، میگویند این دو، عروسک هستند که میروند خانهداری کنند. اگر مؤدبانه صحبت کنم، میگویند متملق است. اگر با خشونت حرف بزنم، مرا بیتربیت خطاب میکنند. اگر علمی داشتهباشم، میگویند علم شیطانی دارد. اگر نادان باشم، میگویند آدم پَستی است، نخواست چیزی یاد بگیرد…!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
پینوشت؛ این نگارنده در عصر «سن لویی»؛ یعنی قرن ۱۳م این متن را نوشته، تقریباً مقارن با دورهی حکومت مغولان در ایران است. به نظرم مطلب جالبی بود و امروز ما هم درگیر این ماجرا هستیم، حال هر کدام به نوعی!
حکایت؛ حرف مردم از هیچکس تمامشدنی نیست، اصلاً چنین چیزی وجود ندارد. داستان لقمان و پسرش را به خاطر بیاورید. پدر و پسر با یک خر از دروازه وارد شهر شدند. درحالیکه قرار گذاشتهبودند به نوبت سوارِ خر بشوند، در حالِ حرکت بودند که یکی رسید و گفت: چه بیحیا شدند جوانهای امروز! خودش سوار الاغ و پدر پیرش را پیاده گذاشتهاست! پسر پیاده شد و لقمان سوارِ خر شد. باز دیگری رسید و گفت: چه بیانصاف و بیملاحظه پدری که خودش سوار و کودکِ ناتوانش را پیاده گذاشتهاست! دوتَرکه سوار شدند و باز یکی رسید و گفت: رحم و مروت از بینِ مردم برداشته شدهاست، ۲ نفری سوارِ یک الاغِ ضعیف شدهاند! نهایتاً مجبور به واگذاشتنِ خر بهحال خودش شدند و پیاده دنبالش بهراه افتادند. در این حالت هم باز بدونِ حرف نماندند؛ چنانکه یکی رسید و با خودش گفت: ابلهتر از ابله این ۲ نفر هستند که خر را خالی گذاشتهاند و پیاده راه میروند! حرف مردم زمانی قطع میشود که در هر رابطه، یک موضوع دیگر و تازهای برایشان درست بشود.