«نمیتوانم آرام بنشینم و از پنجرهی کلاسم مردم گرسنهی شهر را تماشا کنم که برای آزادی و حقوق خود میجنگند.» نقلقول مستقیم از مجاهد آمریکاییِ راه مشروطه در ایران؛ «هوارد باسکرویل»
«هوارد باسکرویلِ» جوان، به عنوان معلم در تبریز دورهی مشروطه، دروس تاریخ و حقوق بینالملل را تدریس میکرد. مرحوم «احمد کسروی» مینویسد:
«جوان پاکدل چون به تبریز رسید و سراسر شهر را پُر از جنب و جوش یافت، خونش به جوش آمد و به آزادیِ ایران دلبستگی پیدا کرد.»
«هوارد باسکرویل» هنگامی که رفتار ناروای نمایندگان خارجی مانند کنسول روس و انگلیس را مشاهده میکند، حلاجوار قدم به میدان جانبازی میگذارد. بنابراین با کسانی از آزادیخواهان که زبان انگلیسی میفهمیدند، آشنایی یافت و ضمن گفتوگو با آنها، تصمیم خود مبتنی بر کمک به آزادیخواهان را آشکار ساخت و به دلیل آنکه در آمریکا دورهی نظامی را به پایان رسانیده و دربارهی آن آگاهی داشت، جوانانی را زیردست خود گرفته و آموزش نظامی به آنان میداد.
پوشیدن لباس مجاهدیِ «هوارد باسکرویل»، شهرت عجیبی در محیط تبریز برپا کرده و عدهای از جوانان تبریز و نیز تُجّاری که تا آن روز دست به اسلحه نبردهبودند، با آرایش جنگی در میدان حضور یافته و دستورات «باسکرویل» را اجرا میکردند. در اثنای تعلیمات «باسکرویل»، کنسول آمریکا از کار وی آگاهی یافت و دلگیر شد. یکروز غروب، هنگامی که سربازخانه پُر از مردم شدهبود و «ستارخان» سردار ملی و تعدادی از نمایندگان انجمن در آنجا بودند، به سربازخانه آمد و هنگامی که با «باسکرویل» روبهرو شد، به او یادآوری کرد که این درآمدنِ او به کارهای ایران، نافرمانی از قانون آمریکاست و این کارهای وی باعث کیفر و پیگرد خواهد بود و «باسکرویل» را تهدید کرد و از او خواست که به آموزگاریِ خود در مدرسه برگردد.
ولی «باسکرویل» آنچنان مجذوب و شیفتهی آزادی بود که بیتوجه به این تهدیدات، آشکارا پاسخ داد: «چون ایرانیان در راه آزادی میکوشند، من به ایشان پیوستهام و باکی از قانون آمریکا ندارم!» در این هنگام، «باسکرویل» پاسپورت خود را در آورده و به کنسول باز داد. «ستارخان» و نمایندگان انجمن که حاضر و ناظر این واقعه بودند، خطاب به وی گفتند: «ما بیاندازه از شما خرسندیم، ولی نمیخواهیم در راه آزادی ایران، زیانی به شما برسد و دوست میداریم شما به جایگاه خود در مدرسه بازگردید.» ولی «باسکرویل» بیتوجه به این سخنان، به یکباره از مدرسه و آمریکاییان برید و به ایرانیان پیوست. سرانجام او در مقام فرماندهی «گروه نجات» به محاصرهکنندگان میتازد و در اولین ساعات حمله، به عنوان اولیننفر از «فوج نجات» گلولهای در قلب پاکش مینشیند و جان شیرین را فدای راه آزادی میکند.
مرگ «هوارد باسکرویل» تبریزیان را به تکاپو واداشت. به مناسبت اینکه «باسکرویل» مهمان ایران بود و با فداکاری، خود را فدای انقلاب مشروطیت کردهبود، پیکر «باسکرویل» را در گورستان ارامنهی تبریز به خاک سپردند. شکوه و احترام مردم تبریز به «باسکرویل» و مراسم به یادماندنیِ مردم در تشییع و تدفین این مرد بزرگ، در تاریخ ایران ثبت است. سراسر راه از شهر تا گورستان، مجاهدین انقلابی در دو طرف مسیر با تفنگهای نگونفنگ ایستادهبودند. شاگردان «هوارد»، دستهی نجات او، آمریکاییان مقیم تبریز و همهی آزادیخواهان از بزرگ و کوچک با دستههای گُل دُورِ جنازه را گرفته و سوگوارانه راهیِ گورستان شدند. در مراسم، تَنی چند از آزادیخواهان به سخنرانی پرداختند.
آن موقع انجمن ایالتیِ آذربایجان درصدد بود تا پولی برای مادر «باسکرویل» بفرستد. صاحبنظران آمریکایی مناسب ندیدند. «ستارخان» اسلحهی بِرنُوی او را که تا آخرین لحظه در آغوشش بوده، به همراه پرچم شیر و خورشید ایران، کفنپوش میکند و برای خانوادهاش در آمریکا میفرستد. در ادامهی همین روند تجلیل از «باسکرویل»، «سیدحسن تقیزاده» در گفتاری بلند در مجلس و جلسهای ارجشناسی از خدمتگزاران راه مشروطه، از «باسکرویل» و خدمات او یاد کردهاست. همچنین در سال ۱۳۳۸خ، به مناسبت پنجاهمین سالگرد مرگ «باسکرویل»، مراسم یادبودی در تبریز برگزار شد. مردم تبریز هم بعد از گذشت بیش از صدسال، هنوز نگذاشتهاند که قبر او لحظهای از گُلهای تازه خالی بماند. یادش گرامی و راهش پُر رهرو باد…
سیصد گل سرخ یک گل نصرانی
ما را ز سر بُریده میترسانی؟!
ما گر ز سر بُریده میترسیدیم…
در محفل عاشقان نمیرقصیدیم!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منابع؛
تاریخ مشروطهی ایران، احمد کسروی، انتشارات امیرکبیر
قیام آذربایجان در انقلاب مشروطیت ایران، کریم طاهرزاده، اقبال
پینوشت؛ یاران، نکتهی مهم در مورد «باسکرویل» آزادیخواهیِ اوست و نه فقط جنگ با مستبدین، کمااینکه مجاهدان تبریز از روز اول میدانستند که «باسکرویل» در نبرد تلف خواهد شد، چیزی که او از نظامیگری بلد بود، به کارِ جنگهای چریکی و محلهای در تبریز نمیآمد. حتی زمانی که «باسکرویل» چندنفر را نزد «ستارخان» فرستاد تا یک توپ از او بگیرد، «ستارخان» گفتهبود میروید این آمریکایی را به کشتن میدهید و توپ را برای دشمن گذاشته و فرار میکنید! که همین هم شد! چندماه از «ستارخان» اجازه میخواست تا به میدان جنگ برود، «ستارخان» هم که مرد جنگ بود و عاقبت کار را میدانست، اجازه نمیداد… سرانجام با اصرار اجازه را از «سردار» گرفت… به نظر بنده، داستان عشق «باسکرویل» به آزادی و جانبازیِ او در این راه، از زیباترین حکایات تاریخ معاصر ایران است… یادش گرامی…