کوتاه از زادروز رضاشاه؛ از امامزاده هاشم تا اصلاحات ساختاری در ایران! + فیلم و عکس

۲۴ اسفند ۱۲۵۶ زادروز رضاشاه پهلوی است. آنطور که از تاریخ بشر پیداست همواره انسان‌هایی که از پایین‌ترین طبقات جامعه با همت و تلاش خود به قدرت یا مقام بزرگی رسیدند در صحنه‌ی تاریخ و سرنوشت ملت‌ها تاثیر مهمی داشتند. در تاریخ ایران از این دست بزرگان بسیار دیده شده است.
رضاشاه زادروز

۲۴ اسفند ۱۲۵۶ زادروز رضاشاه پهلوی است. آنطور که از تاریخ بشر پیداست همواره انسان‌هایی که از پایین‌ترین طبقات جامعه با همت و تلاش خود به قدرت یا مقام بزرگی رسیدند در صحنه‌ی تاریخ و سرنوشت ملت‌ها تاثیر مهمی داشتند. در تاریخ ایران عزیز ما از این دست بزرگان بسیار دیده شده است. از مشهورترین آنها می‌شود به یعقوب‌ لیث صفاری، نادرشاه افشار، کریم‌خان‌زند، میرزاتقی‌خان امیرکبیر و … اشاره کرد و نام رضاشاه پهلوی هم در همین لیست وجود دارد. پدرش عباس‌علی‌خان یاور نام داشت، متولد آلاشت و از سربازان فوج سوادکوه بود. اینطور که پیداست در رکاب حسام‌السطلنه در جریان جنگ هرات در دوره‌ی ناصرالدین‌شاه قاجار شمشیر زده بود. عباس‌علی دوبار ازدواج کرد، از ازدواج اول صاحب سه دختر و از ازدواج دوم که پس از مرگ همسر اول در تهران با نوش‌آفرین خانم صورت گرفت، صاحب یک پسر شد؛ رضا. اینطور که پیداست عباس‌علی‌خان یاور پس از ازدواجش در تهران با نوش‌آفرین خانم به آلاشت می‌رود و پس از چندی همسر حامله‌ی خود را در آلاشت گذاشته و به تهران بازمی‌گردد. قوم و خویش او ازدواج عباس‌علی با یک زن غریبه را تاب نیاورده و در آزار نوش‌آفرین می‌کوشیدند. نوش‌آفرین خانم هم تصمیم می‌گیرد نوزداش را برداشته و به تهران نزد همسرش برود.

آلاشت، سوادکوه زادگاه رضاشاه
آلاشت، سوادکوه زادگاه رضاشاه
زادگاه رضاشاه در سوادکوه
زادگاه رضاشاه در سوادکوه

پس به‌مجرد اینکه کمی از شدت سرما کاسته شد و قافله‌ها توانستند از میان برف آمد و رفتن خود را از سر گیرند، نبات خانم دختر بزرگ عباس‌علی کمک میکند و نوش‌آفرین و رضا را به‌ شیرخان می‌سپارد تا آنها را با قافله‌ی خود به تهران بفرستد.شیرخان یک قافله از قاطرهای کوهستانی داشت. قافله در اوایل اردیبهشت ۱۲۵۷ به طرف تهران حرکت کرد. حسین‌ برادر نوش‌آفرین نیز همراه قافله روانه شد. اگرچه قافله سالار و دو پسرش در کار خود آزموده بودند ولی بردن یک زن و نوزاد دو ماهه در آن هوای سرد و گذراندن آنها از گردنه امامزاده هاشم که گردنه سختی بود به آسانی صورت نمی‌گرفت. فاصله آلاشت تا امامزاده هاشم هشت منزل بود. برف و کولاک حرکت قافله را سخت می‌کرد. در نزدیکی امامزاده هاشم قافله پنج ساعت در برف بود. به هر سختی بود در حالی که پای کاروانیان تا زانو در برف فرو می‌رفت، خود را به بالای گردنه رساندند و توانستند به داخل قهوه‌خانه‌ای که جنب امامزاده هاشم بود بروند. نوش‌آفرین با بچه چهل روزه خود وضع اسفناکی داشت. مادر دیگر رمق نگهداری بچه را نداشت. بچه هم یخ‌ زده و سیاه شده بود. وقتی به قهوه خانه امامزاده هاشم رفتند، نوش آفرین متوجه شد که بچه‌اش دیگر نفس نمی‌کشد. قهوه‌چی بچه را معاینه کرد، دید یخ زده و مرده است. او را در گوشه قهوه‌خانه کنار هیزم‌های بخاری در طویله گذارد تا صبح شود و بچه را دفن کند. مادر هم قدرت گریه کردن در مرگ طفل خود نداشت. حسین، دایی بچه، از مادر کودک خواست که اجازه دهد تا بچه را دفن کند، ولی مادر راضی نشد.

شاید این پست هم برای شما جالب باشد:  جِنّ قاجاری؛ معرفیِ جِنّی قدرتمند در دوره‌ی قاجار!
قدیمی‌ترین عکس امامزاده هاشم
قدیمی‌ترین عکس امامزاده هاشم

شیخ‌الملک اورنگ در قسمتی از خاطرات خود که در سالنامه دنیا منتشر شد، نوشته است:
«رضاشاه سالی دو بار به مازندران سفر می‌کرد. در سال‌های اول سلطنت، من هم جزو ملتزمین رکاب بودم. در ضمن مسافرت گاهی بین راه در جاده های شوسه مازندران توقف نموده جریاناتی از زندگی خود را نقل می‌کرد. در سال ۱۳۱۵ یک‌بار در گردنه گدوک (منظور باید گردنه بالای آبعلی باشد) بساط ناهار گسترده شد. رضاشاه گردنه را نشان داد و گفت در آن نقطه بیش از پنج ساعت با برف و کولاک دست به‌گریبان بودم و به‌خواست خداوند نجات یافتم. مادرم تعریف می‌کرد در آن‌سال به قدری سرما طاقت فرسا بود که «چاوادار» قافله‌ی ما از پای درآمد. وقتی به گردنه امامزاده هاشم رسیدیم، وارد کاروانسرا شدیم. آتشی درست کرده بودند. هنگامی که تو را به آتش نزدیک کردم دیگر رمقی نداشتم. نبض تو را امتحان کردند، مثل یخ منجمد شده بود. پس از نیم ساعت همراهان گفتند که دیگر امیدی به حیات تو نیست. ناچار قنداق را در آخور طویله کاروانسرا گذاردند. روز بعد به‌سوی تهران حرکت کردیم. قرار شد هر وقت برف آب شد تو را به خاک بسپارند. با ناراحتی فراوان قنداق تو را گذارده با چشمانی اشکبار با تو وداع کردم. تقریبا یک فرسخ از گردنه‌ی امامزاده هاشم دور شده بودیم. یک‌مرتبه حال من به‌هم خورد. منقلب شدم، گفتم محال است بدون فرزند به تهران بروم. می‌خواهم حتى جسد فرزندم را با خود ببرم. به‌سرعت به سوی گردنه بازگشتم. پس از رسیدن به کاروانسرا قنداق تو را برداشتم و جسد را در آغوش کشیدم و به سوی قهوه‌خانه رفتم. در آنجا پیرمردی با ریش انبوه در گوشه قهوه‌خانه نشسته بود. وقتی حالت پریشان من را دید و علت را متوجه شد گفت، اجازه بده کودک تو را معالجه کنم. من با این که هیچ امیدی نداشتم، قنداق را به او دادم و او با عجله شروع کرد به مالش دست و پای تو. پس از نیم ساعت ناگهان فریاد تو بلند شد. بهت و حیرت، همه مسافرین را فرا گرفت. پیرمرد را نشناختم. حتی نماند که پولی به او بدهم. رضاشاه گفت: «مقدر این بود که بمانم و این مملکت را سر و سامان بدهم. از خدا بخواهید که خاک مرا به خود نکشد تا آنچه در این مملکت آرزو دارم، انجام دهم.» بعدها در یکی از سفرهای سالانه به مازندران، وقتی رضاشاه به امامزاده هاشم می‌رسد، به مهندس مصدق (پسر دکتر مصدق) که در آن موقع رئیس اداره راه آن ناحیه بود می‌گوید: «این امامزاده را تعمیر کن؛ در کودکی مرا نجات داده است.» آقای مهندس مصدق تعمیرات ضروری را انجام می‌دهد. (سال‌ها بعد که جاده تهران – آمل احداث شد، به دستور شهبانو فرح پهلوی این امامزاده تعمیر اساسی شد.)

شاید این پست هم برای شما جالب باشد:  امیرکبیر و ایران؛ شرح عامل بدبختی مملکت!

باری کودکی که بدین‌گونه از مرگ نجات یافت، چهل و چند سال بعد به پادشاهی ایران زمین رسید. به‌طور کلی سال‌های پادشاهی رضاشاه، دوران پی‌ریزی یک نظام جدید بود. وی پس از رسیدن به قدرت در سال ۱۳۰۴، با ایجاد و تقویت سه‌ پایه نگهدارنده‌اش یعنی ارتش نوین، بوروکراسی دولتی و پشتیبانی رجل برجسته‌ی سیاسی برای تثبیت قدرت خود گام برداشت. برای نخستین‌بار پس از دودمان صفوی، دولت می‌توانست به‌واسطه سه ابزار مناسب نهادهای حکومتی، قانون و زور و سلطه جامعه را کنترل کند. رضاشاه هم می‌توانست پس از تحکیم قدرت خود، برنامه بلند پروازانه اصلاحات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی را آغاز کند. وی بیشتر نوآوری‌هایی را که در سده‌های گذشته میهن‌دوستانی مانند شاهزاده عباس میرزا، امیرکبیر، سپهسالار و روشنفکران انقلاب مشروطه پیشنهاد کرده و پیش برده بودند، ولی کاملا عملی نشده بود، به انجام رسانید.

در واقع، تا سال ۱۳۲۰، رضاشاه نظام جدیدی بنیاد نهاده بود. رضاشاه، پس از تحکیم و تثبیت کامل قدرت سیاسی به اصلاحات اجتماعی پرداخت، اصلاحاتی هرچند نامنظم که نشانه علاقه‌ی شدید وی به تلاش درراه سربلندی ایران‌زمین بود؛ ایرانی که از یک سو دور از نفوذ روحانیت شیعه و نیروهای متعصب مذهبی، دسیسه‌های خارجی، شورشهای قبیله ای و اختلافات قومی و از سوی دیگر دارای نهادهای آموزشی غربی، زنان فعال در بیرون از خانه و ساختارهای اقتصادی نوین و صنعتی باشد. هدف دراز مدت وی ایجاد جامعه‌ای شبه غربی بود، یا به‌ هر ترتیب جامعه‌ای که مطابق برداشت او از غرب باشد و ابزارهایش برای رسیدن به‌این هدف، سکولاریسم، مبارزه با قبیله‌گرایی، نشر ملی‌گرایی، توسعه آموزشی و سرمایه‌داری دولتی بود.در این دوره دین‌زدایی از ساختارها هم در چندین جبهه آغاز شد. وظیفه دشوار نوسازی کامل وزارت عدلیه به داور، حقوقدان تحصیل‌کرده سوئیس واگذار شده بود. روحانیون پس از چندی نه تنها در حوزه سیاست بلکه در امور قضایی، اجتماعی و اقتصادی نیز نفوذ و ثروت خود را از دست دادند. سفیر وقت انگلیس درباره پیامدهای این اصلاحات غیردینی بسیار نگران بود،نوشته است: «رضاشاه که قدرت روحانی شیعه را از بین می برد، این گفته ناپلئون را فراموش کرده است که هدف اساسی مذهب جلوگیری از کشتار اغنیا به دست تهیدستان و فقراست. اکنون چیزی نیست که جای مذهب را بگیرد، جز ملی‌گرایی که شاید با مرگ شخص رضاشاه از بین برود و هرج و مرج به دنبال آورد.»!

شاید این پست هم برای شما جالب باشد:  جنبش مشروطه ایران؛ جان‌فشانی‌ها برای حاکمیت قانون... + تصاویر

کلیپ رنگی رضاشاه و مصطفی کمال آتاتُرک در ترکیه، سال ۱۹۳۴ میلادی

نگارش و گردآوری: قجرتایم

اگر به «تاریخ» علاقه‌مند هستید؛ پیشنهاد می‌کنیم حتما در اینستاگرام خود به خانواده‌ی بزرگ ۳۴۰,۰۰۰ نفری «قجرتایم» بپیوندید! صفحه‌ی اینستاگرام ما به صورت «روزمره»، بروزرسانی می‌شود؛ پس همین حالا افتخار بدهید و در اینستاگرام خود شناسه‌ی «QajarTime» را جستجو و فالو کنید.

5/5 - (1 امتیاز)

یک پاسخ

  1. لعنت خدا بر این دیکتاتور ظالم و ستمگر و ضد دین و دستنشانده انگلیس خبیث یعنی رضا آلاشتی یا رضاخان میرپنج که بزرگ زمین خوار تاریخ ایران (فقط دو هزار پارچه آبادی را با زور به نام خودش سند زد)هم بود. خدا عذابش را افزون کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *