اوایل دیماه ۱۳۹۸، «نصرالله پژمانفر» (نمایندهی مجلس دهم) گفت: «شهریهی طلاب نصف حقوق کارگران است و طلاب به شدت تحت فشار اقتصادی هستند.» در ارتباط با همین موضوع، پرسش اول این است که چرا طلاب باید حقوق بگیرند؟! حال بد نیست ببینیم که پیش از این، طلاب چگونه زندگی میکردند. در این پست، بخشی از خاطرات یکی از فقهای قرن پیش؛ یعنی «آقانجفیِ قوچانی» را میخوانید و متوجه میشوید که وی بدون ردیف بودجهی چند هزار میلیاردی، چگونه میزیست!
«آقانجفیِ قوچانی» یکی از فقهای مشهور دورهی قاجار است و در زمان مشروطیت، در نجف درس دین میخواند. او دربارهی وضعیت معیشت خود مینویسد:
در خوراک، همیشه عادت به گرسنگی و نداری کردهبودم. از زیارت کربلا برگشتم، درحالیکه هیچ پول نداشتم. وقت نهار شد و رفتم به حجره، میان طاقچهها نانخشکهایی که لقمهلقمه از سابق مانده و بعضیها بدمزه و کپکزده بود، و یا خمیر سوخته جهت سد رمق (هر چیزی که حیات زندگی را موقتاً نگاه دارد و مانع از مرگ گردد!) چند مثقالی خوردم که معده تا شب مشغول به آن باشد، تا چه پیش آید. همچنین در شب، از آن نانخشکهها جویده، تا مگر فردا فرجی حاصل آید… روز خود را وعده به شب دادم و شب را وعده به روز، یکهفته بر این منوال گذشت و نانخشکههای بغلزده و سبزشده و گرد و خاکِ آلوده و کثیف که لقمهلقمه در گوشهوکنارِ طاقچهها از پیش مانده بود تمام شد، و فرج و گشایشی حاصل گردید و بر من آشکار بود که این سختگیریها از جانب حق است. از آنطرف، من خدا را وکیلخرج خود قرار دادهبودم؛ اگر شُل میکرد و اگر سِفت میکرد و اگر عسر بود و اگر یسر، من مثل گاو نَر به یک حال بودم و خوش بودم. دوای تلخ دادنِ پدر و مادر به طفل مریض، حقیقت لطف است، ولو بچه خیال کند قهر است.
باز نوبتی دیگر چنین رخ داد؛ شب پنجشنبه آمدم به حجره، بدون غذا و بیپول شدم و به قدر ۷-۸ سیر لقمه نانخشکه در کنار طاقچه جمع شده، گفتم البته تا خدا چشمش به اینهاست کاری نخواهد کرد؛ چون اینها نگهبان حیات من هستند و اینها را باید هرچه زودتر معدوم (نابود) کرد. چند لقمه در آن شب سد رمق نمودم و صبح که لباسهای ناشور را بردم که بشویم، نانخشکهها را نیز جمع کردم و با خود بردم به یکی از سقاها دادم که به الاغ خود بدهد؛ چون خوراک آدمیزاد نبود و لباسها را شستم و آمدم به حجره و به خدا عرض کردم که در حجره نانخشکه نیست که کمافیالسابق آسوده باشی، حالا یا موت (مرگ) یا ناندادن. آن روز خبری از طرف خدا نشد و شب همینطور…
صبح چای گذاشتم. دیدم شکم از کار افتاد و ابداً میل به چای ندارم. دلم از چایخوردن آشوب شد و کشیدن جیگاره (سیگار) ایضاً کشش ندارد. هوا گرم بود، گاهی که آب میخوردم تا زیر ناف سردیِ آب را احساس میکردم و در آنوقت ماندهعلفی و پوست خربزه و هندوانه پیدا نمیشد که سد رمق نمایم. معذلک قوه و رمقم کماکان موجود بود و سُستی و کاستی نگرفتهبودم، بلکه به علاوه قلبم خیلی روشن بود. سنگ و در و دیوار میخواستند با من حرف بزنند، با آنها محرم و آشنا شدهبودم. روز سوم که غیر از آب غذایی به من نرسیدهبود، به خیال آمدم که چون درب قرضگرفتن باز است و اگر به همین حال بمانی و بمیری، یا مریض گردی، معصیتکار خواهی بود. الان بر من واجب است که جهت رفع ضرر محتمل در یک شبجمعه، بعد از غسل و نماز مغرب و عشاء، رو به قبله دوزانو نشستم تا نیمساعت به اذان صبح مانده، ۱۳ هزار صلوات را تمام کردم و تسبیح را بهسرِ میخی آویختم تا حاجت برآید و غذایی برسد! من دیدم تا شبجمعهی آینده خبری نشد.
وضو گرفتم، بعد از نماز مغرب و عشاء تسبیح را برداشتم که من هزار صلوات حجت را گرو نگاه نمیدارم و میخوانم، میخواهند قضای حاجت بکنند یا نکنند، خود میدانند، من این صلواتها را بخشیدم به آنها، مزد خواستن یعنی چه…؟! یعنی لُبِ مطلب با زبان من این بود که به این گذشت از صلواتها و گریهکردنهای من، آنها (امامان) بلکه سرِ غیرت بیایند زودتر روزی دهند، باز هم خبری نشد. رفتم بیرون با خاک، شکل قبر پیغمبر را ساختم و با اشاره به آن صورت قبر، هزار مرتبه گفتم «صلیالله علیک یا رسولالله» و بعد از آن حاجت خواستم، باز نشد. بالجمله آنچه از کتب ادعیه، کهنهها و خواص سور و آیات قرآنی و مسموعات (شنیدهها) از ختومات (ختمشدهها، یا تمامشدهها) برای ادای دین و سعه (گشایش) رزق و مطلق حاجت دیده و شنیده بودم، انجام دادم. اثر حاجت که ظاهر نمیشد، بر حزن و اندوه و خیالات من افزوده میشد و خیالت مشوشتر (پریشانتر) بود و نزدیک بود که دیوانه شوم…
عصر جمعه از روضه برخاسته، رو به صحن میرفتم و در فکر این ختومات بودم که اثری ظاهر نشد، تا به درِ مسجد هندی رسیدم. به خاطرم خطور نمود که به هر امام و پیغمبر و ولی متوسل شده، به درِ خانهی خودِ خدا، بدون واسطه با اینکه چیزدار و کهنهکارتر از همه است توسل نجستهام، باز به قول خودمان هرچه هست، میگویند «دود از کُنده میآید»، باید رفت به مسجد. رفتم و مسجد هم خلوت و هوا گرم، در پناه یکی از ستونهای عقب مسجد، قبا را کندم. از گرمی، زیر سقف ۲ رکعت نماز حاجت و یک سورهی «یس» خواندم و شروع به ختم «اَمّن یُجیبُ المُظطِرّ…» نمودم.
چون تنها بودم، به هزار و دویست قناعت کردم و تا نزدیک غروب تمام نمودم. بعد از آن به خدا عرض کردم که اگر تو لجت گرفته که به درِ خانهی دیگران رفتهام و الله بالله تالله، از اینرو بوده که آنان مقربین و نزدیکان درگاه تو و وسیله و شفا و وسائل فیض تو بودند، نه آنکه بدون اذن شما آنها کاری میتوانند بکنند که بر تو ناگوار آید. بر فرض که آنطور بوده! حالا چه میگویی؟! نمیتوانی بگویی که از در و دیوار مسجد خواستی! فقط از تو خواستم و اگر بگویی به حد اضطرار نرسیده، معنیِ اضطرار کدام است! دیوانهشدن یا از غصهمُردن است که آنوقت مضطری نیست، مضطر (نیازمند) کسیست که دستش از زمین و آسمان کوتاه باشد، مثل من… غرض بهانه برایت نمانده، بعد از این وردی و دعایی هم نخواهم خواند!
سلامی به حضرت نمودم و عبا سرکشیدهای به من رسید. ۱۸ قران به من داد و گفت: آخوند جهت شما داده و گذشت. الحمدالله مخارج فعلیه راه افتاد. حالا چند روزی هم دیر و زود بشود نباید زور آورد، از آسمان که پول فلزی نمیریزد، لابد به کلاهکلاهنمودن قرض ما را خواهد داد. گوشتی گرفتم و آمدم به حجره. آن شب را با اطمینان قلب و شکم سیر گذراندم. همیشه از بیپولی ۱-۲ تومان میرسید، ۳-۴ قِران میدادم قند و چایی و ۱-۲ قِران میدادم به جیگاره (سیگار) که تهیهی دود و چای را همیشه داشتهباشم.
این وضعیت زندگانیِ یک طلبه در دورهی شاهِ اسلامپناهِ قاجار بود! کسی برای درس دین خواندن، پولی از دولت و حکومت وقت نمیگرفت. قبل از آن در دورهی زندیه نیز چنین بود. در دورهی زندیه؛ وقتی برخی صاحبمنصبان حکومتی از «کریمخان زند» خواستند که به جهت استحکام پایههای حکومت برای طلاب و فقهای دین، مقرری و حقوقی تعیین کنید، وی نپذیرفت و پاسخ داد: «ما وکیل دولت ایرانیم، از خود اموالی نداریم که به مُلاها و طلبهی علوم دین بدهیم، هر کس خدمت به دولت و ایران مینماید، او را مواجب و مستمری خواهیم داد.» و جالبتر آنکه «کریمخان زند» پس از آن میگوید: «ما خود نیز به حرفهی بَنّایی، قالیبافی و جاجیم و گلیم، وقوفی تمام داریم، شما هم پیِ حرفهای باشید و هر کس حرفهای نداند، حتی رویش را نخواهم دید.»
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منابع؛
سیاحت شرق، آقانجفیِ قوچانی، انتشارات قدیانی
کریمخان زند، سمنانی، انتشارات ندا
پینوشت؛ این مرد (آقانجفی) برای رفع گرسنگی ساعتها دعای بینتیجه خواند، اما کار نکرد و البته حُسنش این بود که از حکومت توقع پول نداشت! از گرسنگیکشیدن به توهم رسیده و با در و دیوار حرف زده و بعد با همین وضعیت مالی، ازدواج میکند، بچهدار میشود و فرزندانش نیز از مریضی و بیپولی میمیرند، همسر بیچارهاش با خیاطی اندکی پول غذا درمیآورد که بعد از آن، همسرش هم میمیرد، اما همچنان کار نمیکند!
2 پاسخ
متاسفانه این پلشت شده الگو و اسوه ی شهر ما…
چند اینچ بودن ایشون!؟ برای زمان خودشون فناوری بودن در زمینه واید بودن 🙂