ببری خان؛ خاطره‌ای از ترور گربه‌ی پادشاه قاجار!

در این پست، خاطره‌ای از گربه‌ی ناصرالدین‌شاه به‌نام «ببری خان» را می‌خوانید. گربه‌ای که دارای کُلفَت و نوکر و لَلِه و آشپز و کالسکه‌چی بوده، با کالسکه‌ی مخصوصِ طلاکوبی‌شده رفت‌و‌آمد داشته، روی مبلمان مخمل و در پَرِ قو می‌خوابید و در هر ۲ وعده، نباید غذای يک‌جور می‌خورد!
ببری خان

در این پست، خاطره‌ای از گربه‌ی «ناصرالدین‌شاه قاجار» به‌نام «ببری خان» را می‌خوانید. گربه‌ای که دارای کُلفَت و نوکر و لَلِه و آشپز و کالسکه‌چی بوده، با کالسکه‌ی مخصوصِ طلاکوبی‌شده رفت‌و‌آمد داشته، روی مبلمان مخمل و در پَرِ قو می‌خوابید و در هر ۲ وعده، نباید غذای یک‌جور می‌خورد!

ناصرالدین‌شاه قاجار

صبح شرفیاب شدم. شاه حمام تشریف داشتند. صبر کردم. قبله‌ی عالم به‌اتفاق «معمارباشی» ورود نموده، از بنده احوال پرسیدند. مراتب کوچکی به‌جا آورده، دور ایستادم. مشغول بودند. در باب تعمیر حمام «کنیزکان حرم» سفارش می‌فرمودند. «معمارباشی» عرض کرد؛ ۲ هزار تومان مایه باید گرفت، تا تعمیر کلی بشود. یاد نذر خود در باب تعمیر آب‌انبار «سیداسماعیل» افتادم. از خدا شرم کرده، طلب مغفرت نمودم. اگرچه گمان ندارم که خداوند بنده را ببخشد، اما تعمیر کلیِ آب‌انبار هم دست‌ِکم هزار تومان خرج برمی‌دارد، بنده هم این پول را نمی‌دهم! انسان وقت پریشانی، مزخرفاتی می‌گوید که بی‌منظور است، خداوند هم که رحیم است. در این بین در تالار بازگردیده، «محمدخان خواجه» تنه‌ی بی‌حال «ببری خان» را روی دو دست انداخته، همان‌طور که سینی می‌آوردند دخول نمود. على‌الظاهر گربه رو به مُوت گردیده، امید از زندگانی قطع نموده‌بود. فقط گاهی یک لِنگ را لرزش خفیف داده، یا نوک گوش را می‌جنبانید. قبله‌ی عالم اولاً نعره کشیده، دست بردند تا یقه‌ی مبارک خود را جِر بدهند. خودم را جلو انداخته، خواستم مانع شوم که لگد محکم به دم و دستگاه مردانگیِ چاکر زده، مرا به حال غش انداخته، از ناراحتی، اراده‌ی کندن موی سر فرمودند!

ناصرالدین‌شاه قاجار

«معمارباشی» که حال مرا دید، عبرت آموخته، دست خود را برای محافظت جلویش گرفت و رفت که قبله‌ی عالم را آرام کند. قبله‌ی عالم چنگ انداخته، طوری ریش او را جدا فرمودند که نصف صورت کچل گردید! اگرچه من از شدت درد به خود پیچیده، کف به دهان آورده‌بودم، باز این حالت صورت «معمارباشی» بی‌خنده نبود. «معمارباشی» پاک بی‌دماغ شده، مشغول به جمع ریش از روی فرش گردید. من تنگیِ نفسم را سبب تَرک دنیا دانسته، شهادتین خواندم! هر طور بود، سینه‌مال رفته، خود را بیرون انداختم. صدای قبله‌ی عالم شنیده‌شد؛ مانند گاوی که اخته نمایند، نعره زده، عمله‌ی خلوت را تماماً مضطرب نموده، نفس‌کش می‌طلبیدند. من سینه‌خیز خود را به آب‌دارخانه رسانده، با اشاره از شاگرد «آبدارباشی» تقاضای نبات‌داغ نمودم. حال مرا دیده، ترحم نمود، نبات‌داغ ساخته آورد. پرسید چه اتفاق افتاده که هیچ رنگ ندارید؟! یقیناً هول کرده‌اید!

شاید این پست هم برای شما جالب باشد:  آتئیست؛ اگر خدا نبود، باید آن را اختراع می‌کردیم! + تصاویر

ناصرالدین‌شاه قاجار

من که زبان‌گیر شده‌بودم، با اشاره تصدیق نموده، سر پایین آوردم. دوباره پرسید چه شد؟! نبات‌داغ را نوشیده، اندکی نفس یافته، گفتم: قبله‌ی عالم با چکمه‌ی مبارک که از پوست آهو بوده، لگد به موضع حساس چاکر زده، آش و لاش فرموده‌اند، به اندازه‌ای که جرأت دیدنش را ندارم، بفرست «حکیم طولوزان» بیاید تا معاینه نماید که چیزی از دستگاه باقی‌ست، یا باید از این به بعد در حرم‌خانه به عنوان خواجه خدمت نمایم! «طولوزان» آمده، باز وقاحت نموده، مبلغی خنده کرد که الحمدلله عیب کلی نکرده‌ام. «طولوزان» داستان را گفت. معلوم شد که شاه را مسکن قوی داده، خوابانده است. از قرار شخص از خدا بی‌خبری موش به زهر آلوده کرده، جلوی «ببری خان» گذاشته‌است. «ببری خان» هم موش را اندکی لیسیده، چون مُرده بوده نخورده، ولی اندکی زهر داخل بدن گردیده، او را به حال مُوت انداخته. «طولوزان» به موقع رسیده، درمان کرده‌است.

ببری‌خان، گربه‌ی ناصرالدین‌شاه قاجار

شاه، گربه را مُرده پنداشته، نزدیک بوده سکته نماید که حکیم، ایشان را خوابانده. اگر این گربه از دست برود، معلوم نیست که قبله‌ی عالم زبانم لال دیوانه نشوند و ماها صدمه‌ی کلی نبینیم. خدا به‌خیر بگذراند. «طولوزان» یک عدد حَب افیون با کنیاک به من خوراند، تا درد آرام گرفت. حواسم که جا آمد، ناگهان ملتفت قضیه گردیده، دانستم زهردادن گربه، حکماً باید کار «ملیجک» باشد که از فرط حسادت به کشتن رقیب مصمم گردیده. حالا شاه چند نفر را عذاب داده، حین بازجویی مقتول فرمایند، خدا عالم است. بنده چطور به عرض شاه برسانم که این فعل از چه کسی صادر گردیده؟! خطر جانی خیلی زیاد دارد. حکماً عاقبت بنده را «قهوه‌ی قجری» می‌خورانند. باز قهوه خوب است! هیچ بعید نیست که با این افتضاح، چاکر را بکشند تا عبرت شده، کس دیگر جرأت فضولی ننماید! خالق خودش باید چاره نماید که از مخلوق فعلاً هیچ کاری برنیامده، جز سکوت راهی ندارد.

شاید این پست هم برای شما جالب باشد:  میرزا کوچک خان؛ رَد «لنین» در گیلان و جمهوری‌خواهیِ جنبش جنگل! + تصاویر

ناصرالدین‌شاه قاجار و ملیجک

ظهر خانه رفتم. به منزل گفتم: شاه امروز خیلی اظهار مرحمت فرمودند. کم مانده‌بود تا چاکر را خواجه‌باشیِ افتخاریِ حرم‌خانه بفرمایند. اهل خانه پریشان شده، چنگ به صورت کشیده، گفت: خدا مرا مرگ بدهد، دلاک خبر فرمودند؟! گفتم خیر، به دلاک حاجت نیفتاد. از فرط عجله‌ای که داشتند، شخصاً با پای مبارک‌شان به جان بنده لگد کوبیدند. گفت: حکماً مسخرگی می‌کنی. قهر کرده، رفت. گفتم مسخرگی البته پدرت می‌کند. هیچ نگفته، ناهار خورده، چُرت رفتم.

نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منبع؛ روزنامه‌ی خاطرات اعتمادالسلطنه، سرآمد، انتشارات نوین

نکته؛ این کتابی که به عنوان منبع معرفی شد، حکایاتی طنز است و قابل استناد تاریخی نیست، ما هم به عنوان لطیفه گذاشته‌ایم، لبخند بزنید.

اگر به «تاریخ» علاقه‌مند هستید؛ پیشنهاد می‌کنیم حتما در اینستاگرام خود به خانواده‌ی بزرگ ۳۴۰,۰۰۰ نفری «قجرتایم» بپیوندید! صفحه‌ی اینستاگرام ما به صورت «روزمره»، بروزرسانی می‌شود؛ پس همین حالا افتخار بدهید و در اینستاگرام خود شناسه‌ی «QajarTime» را جستجو و فالو کنید.

4.8/5 - (210 امتیاز)

2 پاسخ

  1. فوق العاده جالب و خواندنی بود!بعد از مدتها لبخند به لب های من اومد!
    آقای مهرآبادی صدای گوش نواز شما در پادکست شکر تلخ همیشه به یادم هست!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *