حکایت اول مربوط به زمانیست که «آقامحمدخان قاجار» در دربار «کریمخان زند» زندگی میکرد. روابط خارجیِ «کریمخان» با انگلستان، با فرمانی که هیأت همراه «تامس دارن فرد» نمایندهی بازرگانیِ انگلیس در سال ۱۱۴۲خ از «کریمخان زند» گرفت و به موجب آن حق آزادیِ تجارت و ایجاد نمایندگی در بوشهر و بنادر خلیجفارس و معافیت گمرگی و مالیاتیِ کالاهای اتباع انگلیسی تأمین شد، آغاز گردید. انگلیسیها اجازه نداشتند که پول حاصل از فروش کالاهای خود را از ایران خارج سازند، بلکه بهجای آن موظف بودند که با پول خود اجناس ایرانی را بخرند و صادر کنند. باید توجه داشت که انگلیسیها دنبال منافع تجاری در ایران نبودند. حجم وارداتشان در سال از یک کشتی تجاوز نمیکرد، بلکه آنها در پیِ استقرار نفوذ سیاسیِ خود در خلیجفارس بودند. «کریمخان» نیز خیلی زود به اهداف سیاسیِ آنها پی برد و چندی بعد، از قردادی که انگلیسیها به قصد توسعهی دامنهی فعالیتهای خود هیأتی را برای مذاکره به شیراز فرستادند، با آنها به سردی رفتار کرد و آنها را نپذیرفت.
در این مورد گزارش شیرینی در تاریخ آمدهاست که خواندن آن قطعاً خالی از لطف نیست. نوشتهاند: وقتی «کریمخان زند» شنید که «ایلچی» از جانب دولت انگلیس آمدهاست، مدتی او را به حضور نخواند. وزیران علت بیاعتناییِ او را پرسیدند، پاسخ پُرکنایه و گیجکنندهای داد: «اگر با پادشاه ایران عرض مهمی دارد، ما پادشاه ایران نیستیم، ما وکیل دولت ایرانیم و اگر با ما کاری دارد، ما با وی کاری نداریم.» و چون درباریان او اصرار کردند، پرسید: «آنچه از ایشان احساس نمودهاید، مطلب و حاجت ایشان چیست؟!» عرض نمودند که مطلب و حاجت ایشان آن است که با پادشاه ایران بنای دوستی و آمد و شد گذارند و از نفایس فرنگی و هندوستان، ارمغانها و هدیهها برای حضرتش آورند و میخواهند نمایندهی انگلیس در ایران جای گیرد و بنای معامله گذارد و کالا و اسباب و ادویه از فرنگ و هند به ایران آورند و امور رواج یابد. «کریمخان» به این سادهاندیشیِ وزیران خود بسیار خندید و پس از اینکه به اهداف پُرنیرنگ فرنگی، برای بهدامکشیدن ایران و تبدیل آن به هندوستانی دیگر اشاره کرد، گفت: «ما ریشخند فرنگی به ریش خود نمیپذیریم و اهل ایران هرچه میخواهند خود ببافند و بپوشند و اگر چنانچه شکر لاهوری نباشد، شکر مازندرانی و عسل و شیرهی انگور و شیرهی خرما اهل ایران را کافیست.»
آنگاه «آقامحمدخان قاجار»، «آزادخان افغان»، «شهبازخان دنبلی»، «امیرخان افشار» و «اسماعیلخان قشقایی» را فراخواند و با حضور آنان، نظر «آقامحمدخان» را در باب انگلیسیها پرسید. او پاسخ خود را در قالب مثالی بیان کرد که اگرچه مضمون زشتی داشت، اما پیامش مربوط و مرتبط با اهداف انگلیسیها بود. «آقامحمدخان» گفت: «بعضی از اوباش برای فریفتن اطفال خوشبَر و رو، آنان را با قوچ و خروسجنگی و کبوترهای رنگارنگ و گنجشک دستآموز و سخنگو میفریبند و به دام میکشند و اگر این اطفال به حد بلوغ رسیدهباشند، ایشان را به «سیاهچشمانِ شیرینسخن» فریب میدهند و در حالت مَستی از ایشان به کام دل خود میرسند!»
از حاضران، همه کنایهی خانِ قاجار را دریافتند. «کریمخان» بسیار خندید. او، آن دسته از صاحبمنصبانی را که وی را به دوستی با انگلیس تشویق میکردند، سرزنش کرد. سپس دوباره از «آقامحمدخان» پرسید: «ما با این ایلچیِ انگلیسی به چه قسم رفتار نماییم که مصلحت ایران و اهلش در آن باشد؟!» سپس «آقامحمدخان قاجار» پاسخ تأملبرانگیزی داد: «پیشکش ایشان را باید قبول کرد و ۲ برابر پیشکشی که دادند، باید به آنها انعام داد و در حضور ایشان، پیشکشها را باید به ساربانان و قاطرچیان و فراشان و نوکران بخشید و باید میدان جُولانگری (میدان نمایش و عملیات پهلوانی و ورزشی) بیارایند و از هر طایفه سوارهای چابک و زبردست، هنرهای خود را بنمایند، تا فرنگیان تماشا کنند. بعد ایشان را مرخص فرمایند و به «میر مُهَنّای» بندری بنویسید که سواران ناشناس بفرستد و همهی همراهان ایشان را بکشد و ایلچی را با پنج نفر، گوش و دماغ بُریده، با کشتی و اموالشان رها کند!»
به دنبال این ماجرا، «کریمخان» در سال ۱۱۴۸خ دستور تعطیلیِ نمایندگیِ تجاریِ انگلیس در بوشهر و اخراج اتباع انگلیسی از ایران را داد، اما انگلیسیها باز هم مأیوس نشدند و در سال ۱۱۵۳خ مجدداً هیأتی به شیراز فرستادند و از درِ آشتی درآمدند. اینبار هم «کریمخان» زیرِ بار نرفت و دستور اخراج آنها را داد و ضمناً، یکی از کشتیهای متعلق به شرکت هند شرقی بهنام «تایگر | Tiger» را مصادره و کارکنان آن را زندانی کرد. در مقابل این اقدامات، انگلیسیها مجدداً بصره را مرکز تحریکات خود علیه ایران قرار دادند که جای آن در این پُست نیست.
اما حکایت دوم از دورهی پادشاهیِ «آقامحمدخان قاجار» و مسألهی تجارتخانه و بیمارخانهی استرآباد در شمال ایران است. موضوع بنای بیمارخانه و تجارتخانه به ظاهر از کار خیر سودمندی آغاز شد و به داستانی پُرشور و شَرّ سیاسی انجامید؛ نمونهای روشن است از روش سیاست توسعهطلبی کشوری نیرومند، در رابطه با همسایهای ناتوان. میدانیم که روسیه به منطقهی استرآباد چشم دوخته بود و در میانهی دورهی پادشاهیِ «آقامحمدخان قاجار» سردار روسی (ویونویچ) با چند کشتی به استرآباد آمد و از شاه قاجار تقاضای ساختن تجارتخانهای را نمود. شاه موافقت کرد، اما روسها بهجای تجارتخانه در ۷۵ کیلومتری بُرج و بارو و قلعهی نظامی بنا کردند و ۱۸ توپ در آنجا قرار دادند. چون «آقامحمدخان قاجار» آگاه گشت، به دیدن قلعه رفت، ولی سخنی نگفت… سپس روسها را به مهمانی خواند و پس از آنکه مهمانان روس دلی از عزا درآوردند، حکم کرد که فرماندهی روسی و دیگران را دستگیر کنند و به زنجیر کشند. پس از ساعاتی ضربوشتم، «آقامحمدخان» آنان را تهدید به کشتن کرد، مگر اینکه همانجا دستور خرابکردن قلعه را بدهند. قلعه ویران گشت و توپها مصادره شد و روسها با بیآبروییِ تمام از ایران رانده شدند. ایران عزیز موقتاً از شَرّ روسها رهایی یافت، اما این بنای بیمارستان بعدها خودش باعث شَرّی شد و تا زمان پادشاهیِ «محمدشاه قاجار» و بعد از آن تا دورهی «ناصرالدینشاه» و صدارت «میرزا تقیخانِ امیرکبیر» ادامه یافت که ارتباط چندانی به موضوع این پُست ندارد.
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
پینوشت؛ عزیزان دل! معمولاً عدهای ایراد میگیرند که چرا «آقامحمدخان» یا «آغامحمدخان» نوشتهاید و به هر دلیلی عناد دانستند! عزیزان، ما اغلب آقا/آغا را باهم میآوریم، اما در این پست کاملاً «آقا» نوشتیم که ناراحتی نباشد. در تاریخ هر دو را آوردهاند و موضوع مربوط به توصیف وضعیت جسمیِ «آغا/آقامحمدخان قاجار» است. مخاطبین قدیمی شیوهی کار قجرتایم را به نیکی میدانند و به هر روی فرقی بهحال ما ندارد که آغا باشد یا آقا! به عنوان مثال؛ نکتهی مهم برای ما این است؛ سکولاریسمی که در دورهی «کریمخان زند» و «نادرشاه افشار» داشتیم و مردم به آن عادت کردهبودند، بر باد رفت، نه «آقا» یا «آغا»بودنِ شخص شاه! پاینده باشید رفقای عزیز…
یک پاسخ
باز هم از این موضوعات بزارید سپاس فراوان