«نادر» در سال ۱۷۳۶م در یک اجتماع بزرگ در «دشت مغان» با رأی زُعمای ایران، سران قبایل، کدخدایان و معتمدان نقاط مختلف کشور به شاهی انتخاب شدهبود. وی نیروهای روسیه را به آنسوی داغستان فراری و عثمانی را گوشمالی داده و بر جای خود نشاندهبود. همچنین آسیای میانه را آرام، و گردنکشان شرق را تنبیه و دهلی را در سال ۱۷۳۹م به تصرف خود درآوردهبود. «نادرشاه افشار» نهتنها حاکمیت ایران را بر سراسر خلیجفارس مسلم ساخته بود، بلکه سران مسقط و عمّان را نیز بهسوی خود جلب کرده، سرگرم ساخت ناو جنگی و درصدد تصرف جزیرهی زنگبار در حاشیهی آفریقا هم بود تا راه آسیا را بر استعمار غرب سَد کند.
اما بد نیست بدانید که پس از فتح هند دوران تازهای از زندگیِ «نادرشاه افشار» آغاز شد که با بیرحمی و سختدلیِ روزافزون همراه بود؛ علت آن را بسیاری از مورخان در جنایتی دانستهاند که وی نسبت به فرزند ارشد و ولیعهدش «رضاقلی میرزا» انجام داد. در سفر جنگیِ «نادرشاه افشار» به داغستان، در جنگلهای انبوه سوادکوه مازندران به سمت او تیری انداختهشد که از آن جان بهدر برد. هنگامی که هنوز در داغستان بود، غلامی را که مرتکب این جرم شدهبود پیدا کردند و به نزدش آوردند؛ همانجا به امر «نادرشاه» وی را کور کردند، ولی چون به «نادرشاه» تلقین شد که این سوءقصد به تحریک «رضاقلی میرزا» صورت گرفتهاست، خودِ او را به نزد خویش احضار کرد و فرمان داد که با کارد دو چشمش را از حدقه بیرون آورند! بعداً ۵۰ تَن از امرایی را که در این جریان حضور داشتند نیز بدین جرم که چرا در آن هنگام شفاعت پسرش را نکردهاند به نوبهی خود کور کرد! این روش کورکردن از سیاستهای رایج دوران دوم حکومت «نادرشاه» شدهبود؛ به طوری که طبق نوشتهی وقایعنگاران، غالباً جماعت کثیری از کوران با اردوی او همراه بودند.
بیماریهایی که پس از لشکرکشیِ داغستان به «نادرشاه» عارض شدهبود و پشیمانیِ کورکردن فرزندش، همراه با طغیانهای پیاپی که به علت نابسامانیِ اوضاع اقتصادی در گوشهوکنار مملکت روی میداد، «نادرشاه» را در سالهای آخر سلطنتش به مردی بدگمان و ناراضی و سفاک بدل کرد که نسبت به همهی اطرافیانش سوءظن داشت. در آخر، در سفر خراسان، بهخاطر همین سوءظن تصمیم گرفت که امرای قزلباش خود را با کمک ازبکان و افغانان بهصورت یکجا به قتل برساند، ولی این امرا که بر اثر بیاحتیاطیِ خودِ «نادرشاه» از این تصمیم آگاه شدهبودند، در شبی که میبایست قتلعام آنان در فردای آن انجام گیرد، در فتحآبادِ قوچان وارد چادر او شدند و پس از زد و خوردی شَدید سرش را بُریدند و برای برادرزادهاش «عادلشاه افشار» که در آن هنگام در هرات بود فرستادند. بدین ترتیب حماسهای که بهصورت یک رستاخیز شکوهمند ملی به دست او آغاز شدهبود، بهصورت یک فاجعهی ناشکوهمند مرگ و خون پایان گرفت؛ بیآنکه ملت ایران از این فرصت سرنوشتسازی که برایش پیش آمدهبود، در دوران بسیار حساس سدههای هیجدهم و نوزدهم تاریخ بهرهی مثبتی را که میتوانست برگیرد، برگرفته باشد…
فراموش نکنید که «نادرشاه افشار» تقریباً دو سوم از ایام عمر خود را روی زین اسب گذرانید و لشکرکشیهای بدون توقف و ضعف مزاج و خستگیِ جسمانیِ ناشی از آن، وی را به تدریج بدخلقوخوی ساختهبود که نتیجهاش اتخاذ تصمیمات سخت و نیز اعمال مجازاتهای شَدید و فوریِ اطرافیان خود و مقامات، از جمله افسران ارشد بود. همچنین در فاصلهی سالهای ۱۱۲۲ تا ۱۱۲۶خ، بر اثر نارضایتیِ عمومی از فشارهای مالیاتیِ حکومت و دشواریِ روزافزون وضع اقتصادی، شورشها و آشوبهای پیاپی تقریباً در سراسر ایران برپا شد، که از جمله آنها میتوان از شورشهای خوارزم، شیروان، گرجستان، استراباد ، مازندران، خوی، سلماس، شوشتر، خراسان، کرمان، بختیاری، لرستان، سیستان نام برد. همهی این شورشها توسط نیروهای نظامی با خشونت و غالباً بیرحمیِ بسیار خاموش شد. در قلعوقمع قیام دوم مردم شیروان ۱۴ مَن (۴۲ کیلوگرم) چشم شورشیان از کاسه بیرون آوردهشد! در استراباد شورشیانِ اسیرشده را زندهزنده در آتش سوزاندند و هزاران روستایی را هم نابینا کردند و زنان و فرزندانشان را نیز به بردگی در اختیار سپاهیان گذاشتند! با وجود این، امیر استرآباد به شاه نوشت که نمیتواند اوامر او را دربارهی اعدام همهی شورشیان بهطور کامل اجرا کند،؛ زیرا که در اینصورت باید همهی مردم ایالت را اعدام کند! جالب است که از همهی اینها نه در کتابهای مورخان مخالف، بلکه توسط وقایعنگاران دولتی، منتها بهصورت قدرتنماییِ حکومت در سرکوبیِ فتنهجویان سخن رفتهاست…!
وقتی که مردم سیستان به نوبهی خود علیه پرداخت ۵۰۰ هزار تومان مالیات تعیینشده دست به شورش زدند، «نادرشاه» با توجه به وسعت این قیام، برادرزادهی خود «علیقلی میرزا» را در رأس عدهی زیادی از سپاهیان برای خاموشکردن شورش گسیل داشت، ولی وی با توجه بدین که فرونشاندن این قیام عملاً غیر ممکن است، تصمیم گرفت تا خود نیز به قیامکنندگان پیوندد! بعد از مرگ «نادرشاه»، «علیقلی میرزا» (برادرزادهی او) که در هرات بود، به مشهد آمد و «رضاقلی میرزا»ی نابینا و «نصرالله میرزا» و «امامقلی میرزا» و سایر شاهزادگان را بهغیر از «شاهرخ» (پسر رضاقلی میرزا) همگی را کشت و با لقب پادشاه بهجای عموی خود جلوس کرد و دست به بذل و بخشش و عیاشی گذاشت و برادر کوچکتر خود «ابراهیمخان» را نیز سردار عراق و اصفهان کرد، ولی سال بعد همین «ابراهیمخان» خود را «ابراهیمشاه» خواند و مدعیِ برادر شده و در جنگی در خاک زنجان او را مغلوب و کور کرد!
مردم در مشهد «شاهرخ» پسر «رضاقلی میرزا» را به پادشاهی خواندند و «ابراهیمشاه» نیز در قم به دست هواخواهان او کور شد. «علیشاهِ» کور هم که در اردوی او بود، به قصاص خون شاهزادگان نادری به داخل حرم نادری برده و توسط زنان حرم مثله کردند، ولی «میر سید»نامی که متولیِ مشهد بود، سلطنت ایران را حق صفویه میدانست؛ پس «شاهرخ» را دستگیر و کور کرد و خود بهنام «شاهسلیمان ثانی» در مشهد اعلام پادشاهی کرد! مردم مشهد این «شاهسلیمانِ» تازه را تنها ۴۰ روز پس از پادشاهی کور کردند و مجدداً «شاهرخ» را با وجود کوری به سلطنت خواندند. وی تا سال ۱۱۷۵خ که توسط «آقامحمدخان قاجار» برکنار و از زیادیِ شکنجه مُرد، شاه اسمی بود. پسرش «نادر میرزا» هم در سال ۱۱۸۲خ به دست «فتحعلیشاه قاجار» کشته شد؛ بدین صورت که «فتحعلیشاه» فرمان داد تا زبانش را از دهانش بکنند و دستهای او را قطع و کورش کنند و سرانجام سلسلهی افشاریه برافتاد.
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم