نخستینبار که ژاپنیها برای یک سفر رسمی به ایران آمدند، سوار بر کشتیِ جنگی بودند و تابستان سال ۱۲۵۹خ بود. یکروز صبح اهالیِ بوشهر با خبرِ پهلوگرفتنِ یک کشتیِ جنگی با پرچمی ناشناخته، از خواب بیدار شدند. دولت ژاپن ناوچهی «هیئی» را به خلیجفارس فرستادهبود و مأموریت این ناوچه؛ رساندن «یوشیدا ماساهارو»، نمایندهی دولت ژاپن و هیأت همراهش به ایران بود.
ناصرالدینشاه در دومین سفرش به اروپا در سال ۱۲۵۷خ، در سنپترزبورگ روسیه با «انوموتو» (وزیرمختار ژاپن) دیدار کرد تا درخواستش برای برقراریِ روابط دوجانبه را مطرح کند. در آن زمان نخبگان ژاپن بر این باور بودند که کشورهای اسلامی از غافلهی پیشرفت در علم و فناوری عقب ماندهاند و متاع چندانی برای کمک به پیشرفت و ترقیِ کشورشان ندارند، اما وزارت امور خارجهی ژاپن در آوریل سال ۱۸۸۰م به «یوشیدا ماساهارو» که دیپلماتی جوان و تحصیلکرده بود، مأموریت داد به ایران و عثمانی سفر کند و راههای برقراریِ رابطهی بازرگانی با این دو کشور اسلامی را بررسی کند. دولت ژاپن برای نمایش قدرت، هیأت اعزامی را با ناوچهی «هیئی» روانهی خلیجفارس کرد. ناوچهی «هیئی» که در بریتانیا ساخته شدهبود، علاوه بر ۳ بادبان، به موتور بخار مجهز بود و ۹ توپ حمل میکرد…
به نوشتهی یوشیدا ماساهارو؛ پس از شروع سفر متوجه شد که جادههای ایران ناهموار و خراب هستند، راهزنان بر جادهها تسلط دارند، از امنیت خبری نیست و کاروانسراها وضعیت مناسبی نداشتند. یوشیدا و همراهانش از شیراز و اصفهان هم دیدن کردند. وی ۶ ماه در ایران اقامت داشت و حضور طولانی و مترجم خوب در تهران، به او امکان داد تا با آداب و رسوم مردم و جزئیات زندگیِ آنها آشنا شود. او همچنین دربارهی اوضاع سیاسی و اقتصادیِ ایران مطالعه کرد. یوشیدا ماساهارو پس از بازگشت از ایران، سفرنامهای نوشت که در آن با نگاهی تیزبینانه اوضاع این کشور را توصیف کردهاست. سفرنامهی او بهطور مفصل، بیتوجهیِ حکومت به عمران و رفاه رعیت، دریافت مالیاتهای کلان و ظالمانه، کمبود آب سالم و بینظمی را توصیف کردهاست.
اما بد نیست عجیبترین تجربهی سفیر ژاپن را در این پست از قلم خودِ او بخوانید:
در اصفهان نزدیک مسجدشاه رسیدیم. ایوان ورودیِ مسجد، مشرف به میدانی بزرگ بود. چون ماه رمضان بود، انبوه مردم از پیر و جوان در مسجد جمع شدهبودند. شمار این جمعیت ۲ یا ۳ هزار نفر میشد. آنها در صحن مسجد چند حلقه ساخته، بعضی از آن میان، پیراهن را در آورده و شانه و سینهشان را برهنه کردهبودند. آنها با آهنگی منظم و با هر دو دست به سینهشان میکوفتند و با فریاد ماتم و بلند میگفتند: «حسین، حسن، حسین، علی!» آنها میایستادند، روی پا میچرخیدند و سپس بلند و با فریاد و اندوه، عزاداری میکردند. این صحنه و رفتار آنها را با هیچچیز نمیتوانم قیاس کنم؛ زیرا شما نمیتوانید تصور کنید! در اینجا گروهی از عزاداران پیدرپی قمه بر سرشان میزدند، یا زنجیر به سینهی خود میکوبیدند و خون به وضع بدی از سر و سینهی آنها سرازیر بود و از آنان منظرهای رقتانگیز و دردآور میساخت… نمیدانم که آنها چه دلی داشتند و آن جنون چه بود! همهی دکانهای شهر بستهبود و کسی کار نمیکرد. از تعجب خشکم زدهبود و هیچ نمیدانستم از که بپرسم و چه بکنم…!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منبع؛ سفرنامهی یوشیدا ماساهارو، نخستین فرستادهی ژاپن به ایران، ترجمهی دکتر رجبزاده