در دورهی «ناصرالدینشاه»، ماههای محرم و صفر، تهران ماتمکدهای واقعی بود، از هیچ نقطه و به هیچ بهانهای صدای ساز و آواز برنمیخاست و هیچکس هم جرأت نداشت که جشن و سُروری برپا کند…! در یک چنین ایامی که کشور ما مبدل به یک ماتمکده و یکپارچه اشک و آه و ناله شدهبود، «ناصرالدینشاه» هم بهجای خود هر ساله در اندرون عزاداری داشت و روضهخوانیِ مفصلی را تدارک میدید، اما ماجرای مزاح درباری چیست؟!
در یکی از مجلسهای سوگواریِ شاه، تمام زنهای وی حضور داشتند. آخوندی دعوت شدهبود و پشت پرده، بالای منبر از دنیا و مافیها صحبت میکرد و در ضمن بحث خویش میگفت: «زنان باید تقوا پیشه کنند و رعایت عفت و نجابت را بنمایند. این مسلم است؛ هر زنی که خارج از جادهی عفاف و پاکدامنی قدمی بردارد، در روز قیامت مجبور خواهد شد که فاسق خود را به دوش بگیرد و از روی پُل صراط که برای گناهکاران از مو نازکتر عبور دهد!»
آخوند آن روز با مهارت تمام روی منبر سخن میراند و دل شنوندگان بینوا را با تشریح زندگیِ پس از مرگ خالی میساخت. اینطور که از سخنان او برمیآمد و با توجه به روضهخوانیهای قبلی، همیشه مُلایانی که در اندرون شاه به منبر میرفتند، سعیشان بر این بود که در مورد عفت و مسائلی نظیر آن برای حاضران که بیشترشان زنان شاه و شاهزادهخانمها بودند بحث کنند و آنها را ناخودآگاه بهسوی گریز از بیگانه بکشانند؛ چون «ناصرالدینشاه» چنین میخواست.
به همین علت بود که به دستور شاه «امامزاده عباسعلی» را در اندرون علم کردند و زنها را وادار ساختند که به چناری دخیل ببندند و از درخت معجزه بخواهند تا به این ترتیب به بهانهی زیارت پای از اندرون و حرم بیرون نگذارند و با مردها مواجه نگردند! و در آن روز حاضران با شنیدن ماجرای جهنم و صحرای محشر و فشار قبر و دانستن گناهان و شکنجههای جهنم و سایر مطالب، یکباره به شیون و زاری پرداختند و بیاختیار به سر و مغز خود کوفتند.
«ناصرالدینشاه» نیز در حالی که دستمالی روی صورت داشت، آهسته اشک میریخت. «کریمشیرهای» استاد شوخی و لطیفه که برای مسخرگی همواره آماده به کناری ایستادهبود، در این موقع قدمی پیش گذارد و به «ناصرالدینشاه» گفت: «شنیدید…؟! آخونده گفت زنهایی که در راه بد بیافتند، روز قیامت مجبورند فاسق خود را به دوش بکشند، ولی خوب است غُصه نخورید، شما آن روز پیاده نمیمانی؛ چون خیلیها هستند که شاه را به دوش خواهند گرفت!» این بود ماجرای مزاح درباری!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
پینوشت؛ البته این داستان تا اندازهای شبیه به حکایتیست که «عبید زاکانی» از «سلطان محمود» و مسخرهی او چنین ذکر میکند:
«سلطان محمود» در مجلس وعظ حاضر بود. «طلحک» از عقب او آنجا رفت، چون او برسید واعظ میگفت که هر کسی پسرکی را … باشد، روز قیامت پسرک را بر گردن غلامباره نشانند، تا او را از صراط بگذراند! «سلطان محمود» میگریست… «طلحک» گفت: «ای سلطان، گریه مکن و دل خوشدار که تو نیز آن روز پیاده نمیمانی!»