(کلیپ مذکور در پایان همین پست میباشد.)
زندهیاد احمد کسروی در باب «حضرت عباس و سادات» در خاطراتش مینویسد:
در دماوند، روزی داستانی عجیب رخ داد که در اینجا مینویسم. روزی از بازار میگذشتم که «سیدی» را دیدم بلند بالا و چهارشانه، دستاری سبز کوچک بهسر بسته، رختی نزدیک به رخت افسران به تَن کرده، شمشیری با دستهی سیمین از کمر آویخته، شلاقی نیز با دستهی سیمین به دست گرفته، با یک عشوه و ناز و گردن فرازی از پیشِ رویِ ما راه میپیمود. من به او مینگریستم و دیدم به کسی رسید و از پشت سر شلاق به دوشِ او زد! آن مرد جَست و چون بازگشت و سید را دید، خم شد و دستش را بوسید و پولی را که ندانستم چند تومان بود درآورد و به او داد! من دیدم «چیستان اندر چیستان» است. این سید کیست؟! چرا او را زد؟! چرا او بهجای پرخاش، دست این «سید» را بوسید؟! چرا پول درآورد و به او داد؟!
مأمور عدلیه که پشت سرم میآمد، چون دید من در شگفت شدهام، جلو آمد و گفت: «این آقا نظرکردهی حضرت عباس است! اینها آقایانی هستند که همهساله تابستان میآیند و در بیرونِ شهر چادر میزنند و به مردم شلاق میزنند. هر کسی که از دست ایشان شلاق خورد، تا یکسال بلا نخواهد دید!» من به او پاسخی ندادم، ولی چندان خشمناک شدم که میخواستم بروم و شلاق را از دست آن مردک بگیرم و تا میتوانم بهسر و رویش بکوبم! با این حالِ خشم به دادگاه رفتم. پس از نیمساعت از دور دیدم که آن «سید» با یکیدیگر همچون خودش میآیند و از درِ عدلیه پا به درون گذاردند. من دانستم که میآیند تا به من شلاق بزنند و پولی بگیرند. این بود همان که نزدیک شدند، نهیب زدم و گفتم: «چه میگویید؟!» آنان تکانی به خود دادند و یکی دست برد و از بغلش کاغذی درآورد و داد به من. باز کردم و دیدم با مارک و مُهر ادارهی حکمرانیِ مازندران است.
به کدخدایانِ سرِ راه دستور میدهد که چون «آقا سیدابراهیم خراسانی» نظرکردهی حضرت ابوالفضل علیهالسلام و عازم آن بخش میباشد، از احترام و مساعدت فروگذاری ننمایید. در شگفت شدم که چرا این نوشته را به دست «سیدِ گدایی» دادهاند؟! چون خواندم و سر بلند گردانیدم، کاغذ دیگری داد و دیدم که از حکمرانان آمل است. باز دیگری داد و دیدم که از وزیر عدلیه (مشارالسلطنه) است. باز دیگری داد و دیدم که از نخستوزیر (قوامالسلطنه) است. همچنان پیاپی کاغذ به دست من میداد! من به خشم افزودم و گفتم: «اینها چیست که به دست من میدهی؟» به مأمورین دستور دادم تا بگیرید اینها را… گفتند: «ما را بگیرند؟!» گفتم:«آری!» تا مأموران پیش آیند، یکی گریخت، ولی یکی را گرفتند و گفتم به اطاقی انداخته و درش را قفل کردند.
کمی نگذشت که دیدم نمایندگانی از حکمرانان و از رئیس دارایی آمدند و چنین پیام آوردند: «اینها سادات و صحیحالنسباند. مستجابالدعوهاند. صلاح نیست که از شما آزاری ببینند. شما جوان هستید، از نفرین ایشان بترسید!» همچنان کسانی از بزرگان دماوند برای میانجیگری آمدند. گفتم: «اینها ولگرد و کلاهبردار هستند و من باید آنها را کیفر دهم!» برای خاموشگردانیدن ایشان دستور دادم تا او را بیاورند و برای بازپرس نشاندند. پرسشهایی کردیم در این زمینه: «تو چرا به مردم شلاق میزنی؟! نظرکردهی حضرت عباس یعنی چه؟!» نخست گردنکشی مینمود و پاسخی نمیداد، ولی کمکم نرم شد و اینبار به چاپلوسی پرداخت و چنین پاسخ میداد که؛ «اینها از پدرانمان رسیده، ما هیچ نمیدانیم چرا شلاق میزنیم، نمیدانیم نظرکردهی حضرت عباس چه معنی میدارد!» آن روز رهایش کردیم که برود و فردا بیاید. فردا که آمد، شمشیر و شلاق را باز دادیم و رسید گرفتیم.
از کاغذهایش نیز برخی را داده، برخی را من نگاه داشتم که اکنون هم در دست من است. نوشتهای از او گرفتیم که بیدرنگ از پیرامون دماوند بروند و دیگر در آنجا به کسی شلاق نزنند. شگفتتر این بود که همان مردم، داستانها از آنان میگفتند، برای مثال؛ «زنها در میان اینان همگانیست! اگر در یکجا دختری دیدند، از دزدیدن آن باک ندارند! پولهای بسیار با خود میدارند!» اینها را میگفتند و باز «نظرکرده»شان میشناختند. من آن زمان نمیدانستم و اکنون میدانم که در این کشور کوششهایی هست که اینگونه خرافات و رسواییهای پَست، رواجشان بیشتر هست و از میان نمیروند! چنانکه مانند همین نوشتهها را به تازگی از «ساعد مراغهای» دیدیم که با مُهر نخستوزیری به دست یک «سیدِ گدایی» بهنام «سیدمحمدعلی» داده که به دست افتادهبود و در یکی از روزنامهها به چاپ رسید…! (که در این پست در موردش نوشتهایم.)
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منبع؛ دَهسال در عدلیه، احمد کسروی
نکته؛ تصاویر این پست چندان با محتوا مرتبط نیستند و فقط نمایی کُلی از تاریخ اجتماعیست.
پینوشت؛ حال آن مردک در کلیپ مذکور چه میکند؟ مشغول دعای خوشبختی یا جنگیریست! حتماً دختر بیچاره سردردی داشته، یا مثلاً شب در خواب حرفی زده، خانوادهی او پنداشتهاند که جن بر او وارد شدهاست…! چندی پیش از کلیپ مذکور، همین شخص بهخوردِ یکنفر دستمالکاغذی داده و آن شخص کارش به بیمارستان کشیدهبود…!