سابقهی نامگذاریِ روز معلم در ۱۲ اردیبهشت به قبل از انقلاب ۱۳۵۷ در ایران برمیگردد و مناسبت آن، کشتهشدن یکی از معلمان این سرزمین بهنام «ابوالحسن خانعلی» در روز ۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ در تجمع اعتراضآمیز معلمان در میدان بهارستان بود. «ابوالحسن خانعلی» معلمی ساده و معمولی و بدون گرایش حزبی بود. همهی احزاب از او تجلیل کردند، اما تاکنون هیچ حزب سیاسی، ادعای وابستگیِ او را به خود نکردهاست.
پس از این واقعه، حکومت وقت برای دلجویی از معلمین، روز ۱۲ اردیبهشت را به یاد مرگ «خانعلی» روز معلم نامگذاری کرد، اما در این پُست بد نیست یادی هم از معلمی کنیم که آزادیخواهی و انسانیت را به ما آموخت. به قول مشروطهخواهان نخستین بزرگی که مکتب گشود به ایرانزمین، شخص «رشدیه» بود. مردی که بدون ادعا و تا آخر عمر برای زحمات جانفرسای خود اجر و مزدی نخواست. پیشتر در پیج اینستاگرام قجرتایم از تکفیرهای پیاپی و نتیجههای مخرب آن خواندهاید. در روز معلم روایت تبعید را مینویسم.
در کشاکشهای دورهی مشروطه، «عینالدوله» صدراعظم مستبد شاه، «رشدیه» و «احمد مجدالاسلام کرمانی» و «میرزا آقا اصفهانی» را به کلات تبعید کرد. جالب اینجاست که «احمد مجدالاسلام» در خاطرات و نامههای خود به تفصیل وقایع تبعید را شرح دادهاست، از حشرات موذی تا شرایط آب و هوا نالیده، اما «میرزا حسن رشدیه» فقط در یک نامهی طنز، شرح تبعیدش را به صورت مختصر بدون اعتراض برای خانواده نوشتهاست؛ زیرا این مرد بیشتر عمر خود را در تبعید بهسر میبرد و همواره برای نجات از دست روحانیون و طلاب و متعصبینِ واپسگرا، ناچار به فرار میشد. از بدبختیهای سفر به کلات و زنجیرشدن به کاری در بیراههها که بگذریم، در کلات یک اتفاق شگفت، دورهی اسارت را برای این ۳ مرد آسانتر کرد…
«میرزا حسن رشدیه» مینویسد:
وارد قلعهی کلات شدیم. بعد از ظهر بود و همه در خواب نیمروز بوده، از گرما به سردابها پناه بُردهبودند. در کنار حوض نیمکتی بود، ۳ نفر روی آن نشسته بودند، مرا تاب ایستادن نبود، بیاختیار نقش زمین شدم، یکی از ۳ نفر نظرش بر من افتاد و مبهوت بلند شد و خود را به پای من انداخت، شروع به بوسیدن پاهایم نمود، همه متعجب شدهبودند، تعجب من بیشتر بود؛ زیرا او را نمیشناختم، ولی پس از دقیقهای خود را معرفی نمود. معلوم شد که او «میرزا علیخان نامی» است که در تبریز شاگرد من بود، امروز در اینجا رئیس تذکره است. بلافاصله به دستور او نیمکتی آوردند. من و «مجدالاسلام» و «میرزا آقا» نشستیم. میوه و عصرانهای فراهم شده و به پذیرایی مشغول شدند.
اما «میرزا علیخان» که بود؟! در ۱۸ سال قبل و روزگاری که «رشدیه» در تبریز مدرسه باز میکرد و رجالههای فرومایه برهم میزدند و حرص مردم به درس زیادتر میشد، یکی از آن شوقمندان به تحصیل، طفل یتیمی بود که مادرش را وادار کردهبود تا به مدرسهاش بگذارند. طفل خیلی با استعداد از آب درآمد. چون یتیم بود، بیشتر مورد توجه و محبت قرار میگرفت. بعد از چند روز طفل از مدرسه غایب میشود، فراش مدرسه به دنبالش میرود، مادرش میگوید: من پول لوازم تحصیل را ندارم. «رشدیه» پیغام میدهد که لوازم درسش را من میدهم. «علی» میآید و درس را دنبال میکند. یکماه گذشت، باز «على» غایب شد. فراش مدرسه به سراغش میرود و مادرش میگوید: من ماهانهی مدرسه ندارم. «رشدیه» پیغام میدهد که از او ماهانه نمیخواهم و مجانی میپذیرم. «علی» با شوق تمام درس را دنبال میکند.
یکماه و قدری هم میگذرد و باز «علی» غایب میشود، فراش مدرسه به سراغش میرود و مادرش میگوید: «علی» شاگرد دکان شده، روز ۳ شاهی مزد میگیرد و باید او این پول را بیاورد تا زندگیِ ما بگردد و این پول کمک زندگیِ ما است. «رشدیه» قرار میگذارد که روزی ۳ شاهی هم عصر به عصر که «علی» از مدرسه میرود به او بدهند. «علی» کلاس اول را تمام کرده و به سرعت پیش میرود. سال بعد هم که مدرسه ۶ ماه دوام کرد، «علی» هم درس را ادامه داد و پیشرفت کامل و محسوسی حاصل کرده، از تمام فرصت استفاده میکند و از شاگردان درجهاول مدرسه و نور چشم مدیر میشود. در عید نوروز هم «رشدیه» یکدست لباس کامل مانند فرزند خودش برای او تهیه میکند. عمر مدرسه به پایان رسید، چنانکه سرنوشت سالیانهاش بود! دستخوش تعصب علمای نادان و حسود شده، بههم خورد.
در دورههای بعد تا زمانی که مدرسهی «رشدیه» در تبریز بود، «على» استفاده میکرد و معلومات لازمه را بهدست آورد. سالها گذشت و دست حوادث روزگار به خدمت دیوانش میفرستد. ستارهی اقبالش در ترقی بود و امروز رئیس تذکره است…
تو نیکی میکن و در دجله انداز | که ایزد در بیابان دهد باز…
سرانجام «رشدیه» و همراهانش مدت ۷ ماه در دارالحکومهی آنجا زندانی بودند، تا فرمان مشروطیت صادر شد و تلگرافی از وزیر داخله رسید که ضمن عرض تبریک مشروطیت مینویسد: «ارادتمند و تهرانیان مشتاق زیارتند…»
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منبع؛ زندگینامهی پیر معارف، رشدیه، انتشارات هیرمند
پینوشت؛ این پُست را دلی به یاد «میرزا حسن رشدیه» گذاشتیم، یادش گرامی و راهش پُررهرو باد…