امروز در تاریخ سالروز درگذشت «نیکلاس سانسون» است؛ او یک مبلغ مسیحیت و جغرافیدان فرانسوی بود که در زمان «شاه سلیمان صفوی» برای رسیدگی به امور مذهبیِ مسیحیان، به ایران آمد. جالب است بدانید که این مرد، معلم جغرافیِ دو تَن از پادشاهان فرانسه (لویی سیزدهم و لویی چهاردهم) بود. همچنین فرانسویها او را «پدر نقشهنگاریِ فرانسوی» نامیدهاند، اما در منابع فارسی به این موضوع کمتر اشاره شدهاست. پیشتر در پُست «آشفتهبازار دستگاه قضایی در تاریخ ایران از قلم نیکلاس سانسون!» به سفرنامهی او اشاره کردیم در این پُست هم از همین سفرنامه روایتی بسیار تأملبرانگیز و شگفتانگیز انتخاب شدهاست که خواندن آن قطعاً خالی از لطف نیست.
«نیکلاس سانسون» در خاطرات خود چنین مینویسد:
«در ایران هر شاهی که دستهجات سرباز بیشمار در اختیار داشتهباشد و در خزانهاش پول فراوان موجود باشد، از امتیاز بزرگی برخوردار است و شاه فعلیِ ایران همانطور که قبلاً متذکر شدم، همیشه ۱۵۰ هزار نفر سوار آماده دارد. از خزانهی پُری که پدرش برایش به ارث باقی گذاشتهاست، روزانه مقدار زیادی بر آن افزوده شدهاست. به این ترتیب که از ۲۷ سال قبل که شاه به تخت سلطنت جلوس کردهاست، هر روز ۵۰ هزار «لیور» به خزانه وارد میشود و بر موجودیِ خزانهاش افزوده میگردد و این مبلغ هنگفت برای اینکه شاه ممالکی را که در اختیار دارد و کشورش را تشکیل میدهد و بدون هیچ نگرانی و اضطراب به راحتی اداره کند، کافی میباشد.
شاه ایران اگر اراده کند و بخواهد، میتواند با فتوحات تازهای بر وسعت کشورش بیفزاید. شاهنشاه ایران برای فتح و کشورگشایی هیچچیز کم ندارد. ملتهایی که شاه بر آنها حکومت میکند، مطیع شاه میباشند. شاه نسبت به ملتش «اختیار و قدرتی نامحدود» دارد، رعایای شاه در حکم غلام شاه میباشند. من خیال نمیکنم در هیچجای دنیا حکومتی به قدرت حکومت شاه ایران وجود داشتهباشد. قدرت شاه چنان مطلق و نامحدود است که دستورات و فرامینی را که شاه صادر میکند و اجرا میکنند، در جایی ثبت نمینمایند. شاه ایران مال و جان رعایایش را در اختیار دارد و بدون اینکه حتی به وزرایش اطلاع دهد، با مال و جان رعایایش هرچه بخواهد میکند.
برای مثال، گرفتاری که برای «عبدالقاسمخان» حاکم شهر همدان پیش آمد را در اینجا میآورم. این امیر که حکومت همدان را در نتیجهی ابراز لیاقت و کاردانی بهدست آوردهبود و قبلاً مدت نُهسال در مقام دیوانبیگی انجام وظیفه کرده و لیاقت خود را نشان داده و به اثبات رسانیدهبود، به مناسبت تهمتی که تاجری عرب به او زدهبود، مورد غضب شاه قرار گرفت. تاجر عرب را دشمنان خانِ حاکم اغوا کرده و بهتهمتزدن وا داشتهبودند. شاه یک یساول (نگهبان در دروهی صفوی) یا مأمور اجرا را با عجله از قصر به همدان فرستاد، مأمور شاه خود را به همدان رسانید و به قصر حاکم وارد شد. خانِ حاکم جلسهی محاکمه داشت و مشغول رسیدگی به امور بود، مأمور شاه به اطاق جلسهی محاکمه بالا رفت و بدون اینکه کفشهایش را از پا درآورد، با کمال وقاحت و بیادبی، با چکمه وارد اطاق شد و بر روی فرشها راه رفت تا به جلوی حاکم رسید. به خانِ حاکم امر کرد که از جایش تکان نخورد؛ زیرا مورد غضب شاه قرار گرفتهاست!
حاکم که تمام افسران زیردست و نوکرانش در اطراف او ایستادهبودند و بیش از ۴۰۰ سرباز مسلح نیز در حیاط قصرش صف کشیدهبود و همه در اختیار او بودند، فقط به گفتن این عبارت اکتفا کرد: «من غلام شاهم و به اوامر شاه احترام میگذارم، هرچه شاه به شما فرمان دادهاست، اجرا کنید.» خودِ حاکم کمربندش را باز کرد و به یساول داد. مأمور شاه با کمربند دستهای حاکم را از پشت محکم بست. حاکم خودش دستارش را از سرش برداشت و بر زمین انداخت و سرش را به طرف یساول جلو برد تا او را گردن بزند! یساول گفت: «فقط دستور دارد تا شخص حاکم را توقیف کند و اموالش را ضبط نماید.» یساول فرمان شاه را به وزیری که در آنجا بود داد تا قرائت کند و وارد قصر و خانهی حاکم شد و هرچه در آنجا بود ضبط کرد و زنان حاکم را با بیآبرویی و رفتاری بس ناپسند از قصر بیرون کرد. خانه و قصر حاکم به غارت رفت و تمام اموالش توقیف شد. حاکم را با رسوایی و فضاحت بسیار به ناگوارترین و سختترین وضعی به دربار بردند. حاکمِ معزول مدت نُهسال بدون وسایل زندگی، بدون خدم و حشم، بدون مستخدم مثل یک فرد عادی در پایتخت باقی ماند و جرئت نکرد به حضور شاه برسد.
«فرماندهی کل قوا»
قضا و قدر کارِ خود را کرد. «فرماندهی کل قوا» که حاکم همدان را به بدبختی گرفتار کرده و به این روز نشانیدهبود، خودش بیشتر مورد غضب قرار گرفت و به سزای عمل خود رسید. عاقبت شوم و دردناک فرماندهی کل قوا و اوضاع و کیفیاتی که مرگ او را فراهم ساخت بهقدری جالب و عبرتانگیز است که نمیتوانم آن را ذکر نکنم و در اینجا نیاورم. «فرماندهی کل قوا» که «ساروخان» نامیده میشد، علاوه بر مقام فرماندهیِ کل، سرمباشریِ کل مالیه و ریاست خزانه و حکومت ایالت همدان و قصران و سامبران را نیز به عهده داشت. اولین ضربتی که مقام «فرماندهی کل قوا» را متزلزل ساخت و سرش را بر روی گردنش به لرزه درآورد، به وسیلهی خانِ کرمانشاه (پسر آخرین اعتمادالدوله) بر او وارد آمد. خانِ کرمانشاه به شاه شکایت کرد که قائممقامِ «ساروخان» در همدان به مناسبت کینهی خاصی که اربابش نسبت به اعتمادالدولهی سابق پدر او داشتهاست، تمام افراد سرشناس و بزرگان خانواده و ایلوتبار او را که تعداد زیادی از آنها در همدان میزیستهاند، کشته و نابود کردهاست! خانِ کرمانشاه اسناد و مدارکی را که قتلعام خانوادهی او را به وسیلهی قائممقامِ «ساروخان» تأیید میکرد، به شاه ارائه داد.
«فرماندهی کل قوا» خیال کرد با انکار این امر، خود را تبرئه خواهد ساخت، ولی شاه رئیس کل دربار را مأمور کرد تا به این کار رسیدگی کند و به «ساروخان» گفت: «اگر محقق شود که او چنین اعمالی را انجام دادهاست، او و قائممقامش را گردن خواهد زد، ولی با کشتن آنها باز آنهمه خونی که از مردمان بیگناه ریخته شدهاست، جبران نخواهد شد.» دومین ضربتی که به «ساروخان» وارد آمد، به مناسبت پول رایج مملکت که مباشرت آن با او بود پیش آمد. «فرماندهی کل قوا» را متهم ساختند که مرتکب اختلاس شده و پول مملکت را حیفومیل کردهاست و در نتیجه؛ بیترتیبیِ فراوانی در امور مالیِ کشور پدید آمدهاست. شاه با حرارت و غضب بیشتری، دوباره وی را احضار کرد و مورد اتهام را با او در میان گذاشت، ولی «فرماندهی کل قوا» با وقاحت و بیشرمیِ عجیبی به شاه اظهار کرد که: «او نمیدانستهاست با چه شاهی طرف است و سر و کار دارد؛ شاهی که تهمتهای دشمنان او را به این سهولت و راحتی باور میکند و میپذیرد.» اگر اعتمادالدوله خود را بهپای شاه نمیانداخت و برای «فرماندهی کل قوا» عفو نمیکرد، شاه فوراً او را میکشت و از اظهارات جسارتآمیز او انتقام میگرفت.
اما «فرماندهی کل قوا» چگونه کشته شد؟
بازگشت ناگهانیِ «عبدالله سلطان» (پسرِ خانِ مرو) که در اسارت ازبکها بهسر میبرد و ملاقاتش با شاه و مطالبی را که به عرض شاه رسانید، «ساروخان» را به کشتن داد؛ بهطوری که هیچکس نتوانست او را نجات دهد و از مرگ رهایی بخشد. این «عبدالله سلطان» که یکی از شجاعترین فرماندههان نظامیِ ایران بود، به فرمان شاه سهسال قبل مأمور شدهبود تا قلعه و قصر مرغاب را که ازبکها محاصره کردهبودند، نجات دهد. «عبدالله سلطان» با ۳۰۰ سوار دلاور و وفادار از اصفهان حرکت کرد و شاه فرمانی به او داد که در آن به حاکم هرات امر شدهبود به هر تعدادی از افراد و دستهجات قشون که «عبدالله سلطان» در این لشکرکشی احتیاج پیدا کند، حاکم هرات فوراً برایش فراهم کند و در اختیارش بگذارد. به محض اینکه «عبدالله سلطان» به مرغاب رسید، ۱۲ هزار ازبک، مرغاب را محاصره کردند. «عبدالله سلطان» فوراً چاپاری به هرات فرستاد و از حاکم هرات تقاضا کرد که هرچه زودتر قشون را به کمک او بفرستد. حاکم هرات که از دشمنان سرسخت خانِ مرو بود و برای خصومت با او، با دیگران همقسم شده و سوگند خوردهبود، از اینکه موقعیتی بهدست آوردهبود تا «عبدالله سلطان» (پسرِ خانِ مرو) را هلاک کند، بسیار خوشحال شد.
حاکم هرات چاپار سلطان را پذیرفت، ولی نهتنها جوابی به تقاضای «عبدالله سلطان» نداد، بلکه آن خیانتکار از راه غدر و مکر، نامهای به فرماندهی قشون ازبک نوشت و از او خواست که بدون هیچ ترس و واهمه جلوتر بیاید و به سلطان رحم نکند و او را نابود سازد! همچنین نامهای به شاه ازبکان بلخ و سلطان بخارا نوشت و آنان را نیز تشویق و ترغیب کرد تا در این ایام که شاه ایران به قول او به منتهای رخوت و بیحالی فرو رفتهاست، از موقعیت استفاده کند؛ زیرا دیگر موقعیتی از این مناسبتر برای گرفتن خراسان بهدست نخواهند آورد و در نامهاش نوشت که شاه ازبکان میتوانند به دوستیِ «فرماندهی کل قوا» و او، اطمینان کامل داشتهباشند و دوستیِ آنان را به حساب بیاورند و یقین داشتهباشند که «فرماندهی کل قوا» و او بهقدر کفایت، اختیار و قدرت دارند که نگذارند هیچگونه کمکی به سلطان بشود و نخواهند گذاشت که قوایی برای او فرستاده شود.
اما امیر «عبدالله سلطان» وقتی جواب نامهاش را دریافت نکرد و دید که از طرف حاکم هرات خبری نشد و از آنجانب کمکی نرسید، چاپار دیگری به سرعت به جانب دربار فرستاد، ولی مرگ اعتمادالدوله و تعییننشدن جانشین او و خالیماندن این مقام در مدتی طولانی (قریب به دو سال) موجب گردید که تمام نامههای «عبدالله سلطان» بهدست «فرماندهی کل قوا» رسید و او که با حاکم هرات همدست و همداستان بود، برای اینکه «عبدالله سلطان» و پدرش حاکم مرو را به کشتن دهد، طبعاً به نامههای سلطان جواب ننوشت و به تقاضاهای او ترتیب اثر نداد و «عبدالله سلطان» همانطوری که از حاکم هرات مساعدتی ندید، از دربار نیز کمکی دریافت نکرد و مأیوس شد. «فرماندهی کل قوا» برای اینکه در ناجوانمردی و خیانت از دوستش حاکم هرات عقب نماند، به پسرش (خانِ سامبران) نامه نوشت و به او دستور داد که قوای آن ایالت را به کمک «عبدالله سلطان» نفرستد و همچنین به پسرش امر کرد تا نامهای برای شاه ازبک بفرستد و مطالبی نظیر آنچه حاکم هرات به شاه ازبک نوشتهبود به او بنویسد.
در خلال این حوادث، ازبکان به شدت به مرغاب حمله مینمودند و روز بهروز دایرهی محاصره را تنگتر میکردند، ولی «عبدالله سلطان» به همان شدتی که مورد حمله قرار گرفتهبود، از خود دفاع میکرد. «عبدالله سلطان» وقتی مشاهده کرد که از هیچجا کمکی به او نمیرسد و از همهجا بهکلی مأیوس شد و ناامید گردید، تصمیم گرفت که مردانه بجنگد و با مردانگی و شهامت بمیرد. «عبدالله سلطان» ساکنین شهر مرغاب را تا آنجا که میتوانست مسلح ساخت و بهاتفاق آنها از شهر خارج شد و حلقهی محاصره را درهم شکست و با چنان تهور و شهامتی بر ازبکان حمله کرد و عدهی زیادی از آنان را کشت که ازبکان درهم ریختند و ناچار به عقبنشینی شدند، ولی این فتح و ظفر و غلبه بر ازبکان برای سلطان آرامشی طولانی فراهم نکرد. هشتهزار نفر به کمک ازبکان رسید؛ ازبکان بر شدت حمله افزودند و محاصره با شدت بیشتری، بیش از پیش ادامه یافت. «عبدالله سلطان» که از کمکی که برای دشمن رسیدهبود اطلاعی نداشت، بار دیگر از شهر خارج شد و به ازبکان حمله کرد و میخواست حلقهی محاصره را باز درهم شکند، ولی ناگهان تعداد بیشماری ازبک بر سر او و یارانش تاختند؛ از این هجوم ناگهانی دستهجات سلطان از پای درآمدند و شکست خوردند. سلطان ناگزیر شد به شهر برگردد و به قصر خود پناه ببرد و درهای قصر را هم محکم ببندد.
بهمحض اینکه «عبدالله سلطان» به شهر برگشت و داخل قصر شد، پادگان مرغاب و اهالیِ شهر که از طول مدت محاصره و نرسیدن هیچگونه کمک به ستوه درآمدهبودند، بر وی شورش کردند. دروازههای شهر را برای ازبکان گشودند و آنها را به شهر راه دادند و ازبکان وارد قصر شدند. «عبدالله سلطان» که حصار و برجوباروی شهر را از دسترفته دید و ازبکان را در داخل قصر مشاهده کرد، غیرت شدیدی که ایرانیان نسبت به زنانشان دارند، او را سخت برانگیخت و در وهلهی اول به فکر نجات زنش افتاد تا او را از ننگ و رسوایی رهایی دهد، ولی تمام راههایی را که برای فرار همسرش لازم بود، مسدود و بسته یافت. نجات همسرش غیر ممکن بهنظر میرسید. ازبکان داخل قصر شدهبودند. او یکّهوتنها بدون دفاع باقی ماندهبود؛ زیرا پادگان آنجا و مستحفظین قصر نیز طغیان کردهبودند. «عبدالله سلطان» پیشِ همسرش رفت و ناامیدیِ خود را برایش بیان کرد و فضاحتی را در صورتی که زنش بهدست دشمنان بیدادگر وطن و مذهبش اسیر میشد بدان گرفتار میآمد، به او گفت؛ همسرش از ناراحتی خنجری را که شوهرش «عبدالله سلطان» در کمر داشت بیرون کشید و در سینهی خود فرو کرد و بر زمین افتاد. خواهر «عبدالله سلطان» نیز که در آنجا حضور داشت، این درس را از زن برادر یاد گرفت و از او تقلید کرد و به همان ترتیب خنجر برادر را در سینهی خود فرو کرد و بر زمین نقش بست.
پسر «عبدالله سلطان» که خیلی جوان بود و نمیتوانست از آنان تقلید کند، پدرش به کمکش شتافت. «عبدالله سلطان» خنجر را از سینهی خواهر بیرون کشید و در سینهی آن طفل بیگناه فرو برد و او نیز بر زمین غلتید. «عبدالله سلطان» پس از آنکه پایان دردناک زندگیِ افراد خانوادهاش را به چشم خویشتن مشاهده کرد، دیگر بهجز مرگ آرزویی نداشت و میخواست هرچه زودتر به زن و فرزند بپیوندد. «عبدالله سلطان» همچون شیری خشمگین به صفوف دشمن زد و خود را در میان ازبکان افکند و با چنان خشم و هیبتی با آنان به جنگ پرداخت که ازبکان را بیموهراس فرا گرفت و از ترس جان، از جلوی ضربات تیغ خونریزش عقب رفتند و از میانشان راهی باز شد. به این ترتیب با وجود آنهمه دشمن، مرگی را که سلطان آرزو میکرد و از ناامیدی در جستجوی آن بود، بر او چیره نگشت. بالاخره «عبدالله سلطان» خسته شد و در میان ضربات دشمن از پا درآمد و در خون خود بر زمین غلتید. ازبکان، «عبدالله سلطان» را از زمین برداشتند و با خود بردند و بر زخمهایش مرهم نهادند و او زنده ماند. با وجودی که «عبدالله سلطان» اسیر شده و به رنج و مشقت شدیدی گرفتار آمدهبود، باز آتش کینهی دشمنانش در ایران تسکین نیافت.
«فرماندهی کل قوا» که در آن ایام هنوز از اعتماد کامل شاه برخوردار بود، از اسارت و بدبختیِ «عبدالله سلطان» برای خرابکردن و نابودساختن پدرش استفاده کرد. گرفتاریِ پسر موجب بدنامی و بیآبروییِ پدر گردید. بدین ترتیب که «فرماندهی کل قوا» با حیله و نیرنگی ماهرانه، شکست مرغاب را به وضعی به عرض شاه رسانید که شاه گناه شکست را به گردن پدر «عبدالله سلطان» انداخت و او را مقصر دانست و در نتیجه؛ پدر را از حکومت مرو و مروشک برکنار کرد. «ساروخان» ذهن شاه را دربارهی پدر سلطان چنان مَشوش ساختهبود و شاه را علیه او چنان برانگیخته بود که شاه به هیچوجه او را نمیپذیرفت و آن بدبخت نمیتوانست خود را به حضور شاه برساند، و آنچه را میدانست عرض کند و از خود و پسرش دفاع نماید. «عبدالله سلطان» در دوران اسارت بیتَسَلّی باقی نماند. «سپانقلی» (شاه ازبکان بلخ) که به شجاعت و دلیریِ «عبدالله سلطان» احترام میگذاشت و قدر او را میدانست، چندین دفعه کوشش کرد تا مگر وی را به خدمت خود درآورد و او را متعهد سازد که با ازبکان همکاری کند، ولی تقاضای او بیهوده بود و کوشش او به جایی نرسید.
عاقبت شاه ازبک به «عبدالله سلطان» وعده داد که اگر در جنگی که علیه تاتارهای کالموکس (قلموق) در پیش دارد، سلطان شرکت نماید و در آن جنگ فاتح شود، او را آزاد کند. شاه ازبک در این جنگ فرماندهیِ قوای خود را به «عبدالله سلطان» داد و او لشکریان ازبک را بهقدری خوب اداره کرد و راهنمایی نمود و شخصاً چنان مردانه جنگید که نهتنها قوای دشمن را فراری ساخت، بلکه تمام نواحی و ممالکی را که تاتارهای کالموکس از شاه بلخ گرفتهبودند پس گرفت و تمام اسرای بلخ را هم آزاد کرد! شاه ازبکان بسیار شادمان شد و به عهد خویش وفا کرد و «عبدالله سلطان» را آزاد ساخت و برای اینکه احترام و علاقهی خود را نسبت به «عبدالله سلطان» بیشتر نشان دهد، نامههایی را که از «فرماندهی کل قوا» و حاکم هرات دریافت کرده بود (همان نامههایی که موجبات از دسترفتن شهر مرغاب و قتلعام خانوادهی سلطان و اسیرشدن سلطان را فراهم کردهبود)، همه را بهدست سلطان سپرد.
«عبدالله سلطان» از گرفتاریِ پدرش نیز اطلاع پیدا کردهبود و میدانست که دشمنان پدر از راه کینهتوزی با او چه کردهاند. «عبدالله سلطان» با کمال عجله خود را به پایتخت رسانید و در روز چهارم آگوست ۱۶۹۱م به دربار وارد شد. بهمحض اینکه «عبدالله سلطان» به جلوی قصر شاه رسید و خود را معرفی کرد، شاه که او را مُرده میپنداشت و از مراجعت او سخت متعجب شدهبود، فوراً به او اجازهی ورود داد. شاه صفوی، «عبدالله سلطان» را به گرمی پذیرفت و مدت مدیدی با او مذاکره کرد. جلسهی شرفیابیِ امیر «عبدالله سلطان» از ظهر تا شب بهطول انجامید و او در این شرفیابیِ طولانی، تمام خیانتها و دسائس «ساروخان» (فرماندهی کل قوا) و حاکم هرات را به عرض رسانید و دستهبندیهای «فرماندهی کل قوا» و حاکم هرات را با ازبکها با اسناد برای شاه شرح داد.
در این زمان خواجگان حرمسرا که از علاقهی شاه به «فرماندهی کل قوا» باخبر بودند و تا امروز جرأت افشای حقیقتی پنهان را نداشتند؛ زبان باز کرده و یکیدیگر از خیانتهای «فرماندهی کل قوا» را برای شاه افشا کردند. ماجرای این خیانت به رابطهی پناهی جنسیِ «فرماندهی کل قوا» با عمهی شاه «مریم خانم» باز میگشت… شاه که به منتهای خشم و غضب رسیدهبود، فوراً سه چاپار به هرات فرستاد تا حاکم هرات را گردن بزنند و سرش را برایش بیاورند، ولی مرگ بر مأمورین شاه سبقت جستهبود؛ مأمورین شاه وقتی به هرات رسیدند، حاکم مُردهبود. شاه چند مأمور به سامبران و قصران و همدان فرستاد تا پسر «فرماندهی کل قوا» را در سامبران و قائممقامهای او را در قصران و همدان توقیف کنند. تمام این فرمانها بدون شرکت و اطلاع اعتمادالدوله و وزراء، محرمانه صادر گردید و به وسیلهی خواجگان حرمسرا به مرحلهی اجرا درآمد. وقتی در نیمهی شب به تمام امراء و بزرگان دربار ابلاغ شد که به فرمان شاه فوراً حاضر شوند و به قصر بیایند، همگی متعجب شدند و بر جان خود لرزیدند. «اعتمادالدوله»، «فرماندهی کل»، «دیوانبیگی»، «رئیس غلامان شاه» که مهمترین صاحبمنصبان دربار میباشند و چهار رکن اساسیِ دربار بهشمار میآیند، اولین امرائی بودند که وارد قصر شدند و به حضور شاه رسیدند.
شاه به «فرماندهی کل قوا» اعتنا نکرد و روی خود را از او برگردانید. «فرماندهی کل قوا» از رفتار شاه، بدبختیِ خود را احساس و پیشبینی کرد و وقتی مشاهده نمود که مستحفظین شاه تقویت شدهاند و بر تعداد آنها افزوده شدهاست و ۲۰۰ نفر خواجهی حرمسرا که همه مسلح میباشند در اطراف شاه ایستادهاند، او را رعب و هراس فراوانی فرا گرفت. «فرماندهی کل قوا» بر سرِ جای معمولش کنار اعتمادالدوله بر زمین نشست. شاه به اعتمادالدوله و به دو امیر دیگر شراب خورانید، ولی به «فرماندهی کل قوا» همچنان اعتنا نکرد و به او شراب نداد. رئیس غلامان شاه که دوست نزدیک «فرماندهی کل قوا» بود و شاه به او علاقه داشت و به او احترام میگذاشت، با نگاه شگفتانگیزی تعجب خود را از عمل شاه نشان داد. شاه که متوجه نگاه شگفتانگیز او شدهبود، فریاد کشید: «از اینکه من به این غدّار خیانتکار اعتنا نمیکنم تعجب کردهای؟! برخیز و او را گردن بزن!» آن امیر که هرگز چنین انتظاری نداشت و از صدور چنین فرمانی سخت به وحشت افتادهبود، خود را بهپای شاه انداخت، ولی بهجای اینکه رحم و شفقت شاه را برانگیزد و برای دوستش طلب عفو کند، خود را در محکومیت او شریک ساخت. شاه روی خود را به دیوانبیگی کرد و به او فرمان داد که: «برخیز و هر دو را گردن بزن!»
اعتمادالدوله خود را بهپای شاه انداخت و در حالی که بهپای شاه بوسه میداد، با فصاحتی که همیشه و در همهحال در بیان و گفتارش بود، به شاه عرض کرد:
«فرماندهی کل باید جنایت بزرگی را مرتکب شدهباشد که شاهنشاه را که مهربانترین و بخشندهترین پادشاهان جهان است، به این درجه خشمگین ساختهاست، ولی در مورد رئیس غلامان شاه اجازه میخواهد به عرض برساند که اگر او از فرماندهی کل شفاعت کردهاست، در احترامی که باید به فرمان شاه بگذارد، قصور نورزیدهاست و برخلاف قاعده عملی انجام ندادهاست؛ زیرا بنا بر سنت و قانونی که تمام سلاطین قبل از اعلیحضرت شاه آن را تأیید نموده و به آن عمل کردهاند، اجازه داده شدهاست که در مورد فرامینی نظیر این فرمان، تا آنکه آن فرمان سهدفعه تکرار نشود، در اجرای آن تأمل روا دارند؛ زیرا در بعضی موارد در برابر خشم و غضب شدید شاه به شفاعتبرخاستن، حائز کمال اهمیت است و به همین مناسبت شاهان پیشین از اینکه کسی خود را بهپای شاه بیفکند و برای متهمی تقاضای عفو و بخشش کند، بر خشم خویش نمیافزودهاند.»
شاه گفت: «بسیار خوب، من رئیس غلامان را میبخشم، ولی دیوانبیگی به شما میگویم، دیوانبیگی به شما فرمان میدهم و برای سومینبار دیوانبیگی به شما امر میکنم که برخیزید و این غدّار خیانتکار را گردن بزنید!» دیوانبیگی فوراً از جا برخاست و گریبان «فرماندهی کل قوا» را گرفت و عمامهاش را از سرش برداشت و بر زمین افکند و او را از اطاق بیرون کشید. دیوانبیگی کمربند «فرماندهی کل قوا» را باز کرد و دستهای او را از پشت برهم بست. «ساروخان» از سرنوشت شوم خود شکایتی بر زبان نیاورد و شاه را ثنا گفت و برای شاه عمر دراز آرزو کرد و برای ابراز اطاعت به فرمان شاه، گوشهی لباس دیوانبیگی را بوسه داد و به او التماس کرد که از شاه تقاضا کند بهجای اینکه او وقتی قرضهای شاه را پرداختهاست، شاه خشم و غضب خود را بر افراد خانوادهی او نگستراند؛ زیرا تنها او مقصر بودهاست و هیچکس در گناه و جنایت با او شرکت نداشتهاست.
سپس «فرماندهی کل قوا» گفت که برای او قرآنی بیاورند تا در صورتی که آخرین لحظهی عمر او فرا رسیدهاست، دعایی بخواند و همچنان امیدوار بود که شاید در این لحظات خشم و غضب شاه فرو نشیند، ولی دیوانبیگی با نواختن ضربهی شمشیری که به گردن او فرود آورد، به او فهمانید که آخرین لحظهی عمرش فرا رسیدهاست. دیوانبیگی از اینکه میدید دوست عزیزش امیری به آن عظمت به چنین حالی درافتادهاست، سخت متأثر گردیدهبود؛ بهطوری که دستش به لرزه درآمد و از قدرتش کاستهشد، در نتیجه؛ ضربهی شمشیرش فقط پوست گردن «فرماندهی کل قوا» را خراش داد و زخم کرد. «فرماندهی کل قوا» بهنام دوستیِ قدیمیاش با دیوانبیگی از او تقاضا کرد که او را زجر ندهد و زودتر خلاص کند. دیوانبیگی افسر جوانی را که در خدمتش بود صدا کرد و او با سهضربهی متوالیِ شمشیر، سرِ «فرماندهی کل قوا» را از تَن جدا کرد. سرِ او را به حضور شاه بردند و بهمحض اینکه چشم شاه بهسرِ بُریده افتاد، فریاد کشید: «بسیار خوب، خیانتکار، من در خوابم، من در سُستی و رخوتم، چنانکه تو به دشمنان من نوشتی.»
سپس شاه روی خود را به سایر امراء و بزرگان دربار کرد و گفت: «این اولین سری بود که باید بر زمین میافتاد، چهار نفر دیگر را نیز گردن خواهد زد و چهار سرِ دیگر نیز بر زمین خواهد افتاد.» تمام امراء و بزرگان دربار از ترس سرشان رنگ باختند و به لرزه درآمدند. جشن عروسی که شاه به شاهزادهخانم (عمهاش) وعده کردهبود و او را به آن امیدوار ساخته و دعوت کردهبود، به صحنهای خونین و وحشتناک تبدیل گردید. شاه به یکی از خواجگان حرم فرمان داد که سرِ فرماندهی کل را برای شاهزادهخانم ببرد و از طرف شاه به او بگوید که این همان شوهریست که شاه برای او انتخاب کردهاست. ظاهراً شاه علیه شخص شاهزادهخانم اقدام دیگری نکرد. آیا برای تنبیه و مجازات آن شاهزادهخانم، مشاهدهی سرِ از تَن جداشدهی معشوقش کافی نبود…؟!
شاهزادهخانم سرِ خونآلود فرماندهی کل را در میان ظرفی مشاهده کرد و باید همین درد، آن زن را کشته باشد. در همان زمانی که اعدام فرماندهی کل در قصر به مرحلهی اجرا درمیآمد، به فرمان شاه، رئیس کل تشریفات دربار و حاکم شیراز به منزل فرماندهی کل رفتند و تمام زندگی و اموال او را توقیف کردند، سپس شاه با دادن حکومت همدان به «عبدالقاسمخان» (همان خانی که هشتسال قبل در نتیجهی دسیسه و مکر و حیلهی فرماندهی کل از کار برکنار شدهبود) به این واقعهی دردناک خاتمه داد. اگرچه شاه، «عبدالقاسمخان» را دوباره به حکومت همدان منصوب کرد، ولی املاک او را که ضبط نموده و ضمیمهی املاک خود ساختهبود، به او پس نداد. این قدرت نامحدود و مطلق شاه که به او اختیار میدهد تا هرچه میخواهد بکند، به زیان ملت میباشد؛ زیرا حکام و خوانینی که به مناسبتی مورد بیمهریِ شاه قرار میگیرند و از کار برکنار میشوند، وقتی دوباره به مقام اولیهی خود منصوب میگردند و حکومتی را که سابقاً به عهده داشتهاند دوباره به آنها میدهند، ضرر و زیان ایامی را که مورد غضب شاه قرار گرفته و از کار برکنار بودهاند، با فشار بر مردم و ملت بیچاره تدارک و جبران میکنند.»
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم