۲۱ مردادماه ۱۲۷۶ سالروز اعدام «میرزا رضا کرمانی» مشهور به «شاهشکار» قاتل «ناصرالدینشاه قاجار» است، اما این قتل به چه علت انجام شد؟ ماجرای قتل «ناصرالدینشاه» از آنجا شروع شد که «میرزا رضا کرمانی» که برای شکایت از حاکم کرمان به تهران آمدهبود، در جریان این کار مورد آزار نایبالسلطنهی وقت؛ یعنی «کامران میرزا» قرار گرفت و مدتی در زندان محبوس شد. وی پس از آزادی جزو مریدان «سیدجمالالدین اسدآبادی» شد و بهشدت تحت تأثیر تعلیمات وی قرار گرفت. «میرزا رضا» که بهقصد کشتن «کامران میرزا» یک پنجلول روسی خریده بود، مدتی بعد قصدش را تغییر داد و تصمیم گرفت کسی را که فکر میکرد ریشه تمام ستمهاست از میان بردارد. او در روز پنجشنبه ۱۱ اردیبهشتماه ۱۲۷۵ هنگامی که «ناصرالدینشاه» برای زیارت به شاهعبدالعظیم رفتهبود، به بهانهی تقدیم نامهای به شاه به او نزدیک شده و از زیر عریضه با تپانچه به «ناصرالدینشاه» شلیک میکند؛ شاه نیز در تاریخ ۱۲ اردیبهشتماه درگذشت.
پس از دستگیری، «میرزا رضا کرمانی» را به حالت تقریباً بیهوش به شهر آوردند. در تهران نخست او را در حیاط آبدارخانهی کاخ زندانی کردند. «ظهیرالدوله» وزیر تشریفات به دیدارش رفت: «درب را که باز کردند، دالانچهای بود که دو ذرع طول و یکچارک عرض داشت. «میرزا رضا» وسط و نزدیک در افتادهبود؛ در حالتی که جز یک پیراهن که اغلب جایش پاره بود، هیچ لباسی در بر نداشت. دستهایش هم از بازو به عقب بستهبود، هم از مچ پا. از بس که کتک خوردهبود، مکشوفالعورتین بیهوش افتادهبود. چون گوش او را در وقت گرفتنش زنها کَنده بودند، یک دستمال چرکی بر سرش بسته بودند… من برای اینکه چشمهایش را باز کند، تَهِ عصایی را که دستم بود، آهسته بر پیشانیِ او گذاشتم، چشمها را باز کرد. به من نگاهی کرد و بدون اینکه حرفی بزند، بر هم گذارد.»
گفته میشود چنان مضروب و شکنجهاش کردهبودند که به سختی شناخته میشد. در سهروز بعد که حال او رو به بهبودی رفت، از آبدارخانه به مستراح، نارنجستان انتقالش دادند؛ در اینجا بود که رجال و بزرگان، برخی برای خودنمایی و برخی دیگر برای سرزنش به دیدار «میرزا رضا» میرفتند، و او با هر یک در فراخور حال و شخصیتاش سخن میگفت؛ برخی را به ریشخند میگرفت و با برخی دیگر به تندی حرف میزد. از آنجا که مرگ را نزدیک میدید، نه امیدی داشت و نه واهمهای؛ مثل بلبل و در نهایت فصاحت اظهار رشادت میکرد و خوشوقت بود از این کاری که کردهاست؛ از جمله یکی از پیشخدمتان شاه از او پرسید: «ناصرالدینشاه چهگناه داشت که او را کُشتی؟ جواب شنید و کدام جرم از این بزرگتر که مثل تو را به خلوت راه دهد و با همهی بیناموسیای که در تو جمع است، به تو مأنوس شود…»
پسر شاهزاده «فرهاد میرزا» (عبدالعلی میرزا) جلو رفت و محض نکوهش چوبی بر سر او کوفت. «میرزا رضا» به ریشخند گفت: «شاهزاده! این کارهای کودکانه چیست؟! اگر مردی کار مردانه بکن!» سپس «عبدالعلی میرزا» آنچنان به خشم آمد که خواست چاقو بکشد. «ظهیرالدوله» که در صحنه حاضر بود میگوید: «میرزا رضا حرکات شاهزاده را با ابرو به من اشاره کرد و زیر لب خندهای زد…» دیگری به تهدیدش برآمد که تو را میکُشند. «میرزا رضا» گفت: «پس من که او را کشتم و آنجا ایستادم، نمیدانستم مرا میکُشند؟!» «محمدکاظم ملکالتجار» از او پرسید: «کدام انوشیروان عادل را پشت دروازهی طهران سراغ داشتنی که ناصرالدینشاه را کُشتی؟!» جواب داد: «در این چند روزه از میان همهی سخنها که از زبان هر کس شنیدم، سخنی به این درستی نشنیدم.»
گفتند: «خیال کُشتن صدراعظم را نیز داشتی؟» اظهار ندامت کرد از اینکه فرصت کافی برای این کار نیافته بود. اکنون نگران بود از اینکه سایر همفکران و همدستان او هم از اینکه پس از قتل شاه بلافاصله صدراعظم را نکُشته است، وی را ملامت خواهند کرد. «ملکالتجار» گفتهبود که تحقیق از این آدم کار من است! به لطایفی او را فریفته بود و قول دادهبود که خلاصاش کند و در حالی که از رندی و خود شادمان بوده، به «میرزا رضا» میگوید: «حالا اسم همدستانت را بگو…» او هم گفتهبود: «پنجتَن بودیم؛ خودم بودم و سایهام و … و جُفت خا*هام! حالا که فهمیدی، گمشو برو بگو!» حقیقتاً «ملکالتجار» را خفیف کردهبود و حالا این قول مردم در بازار و کوچه است!
میدانیم هرچه کردند تا نام یاران و همدستان را از زبان «میرزا رضا» بشنوند، کامیاب نشدند. او فقط سخن از وطنخواهی راند و غالب مطالب را مخفی داشت. در تمام بازجوییها گفت که شریکی ندارم. حال چند بخش از دفاعیات «میرزا رضا کرمانی» را که برخی جزو زیباترین متون ادبیات سیاسیِ معاصر دانستهاند بخوانید. در اینجا جان کلام او را از بازجوییها و در انگیزهی ترور بهدست میدهیم:
«شاه را کشتم، برای اینکه مردم را آسوده کنم. مدتها بود که به این خیال بودم، اما شاه در میان مردم بود. دلم گواهی نداد. ترسیدم در ازدحام، خون مردم ریخته شود، تا اینکه او مقصود مرا استقبال کرد و با پای خود به حضرت عبدالعظیم آمد. شاه را کشتم، چرا که مملکت را دستنشاندهی بیگانگان کرد. شاه را کشتم، برای رعیتی که فراری داد و به حمالی و کَنّاسی به خاک قفقاز و حجاز روانه کرد. شاه را کشتم، بهخاطر حکامی که بر مردم گمارد و جان و مال و ناموس یک ملت را بهدست تعدیات آنان سپرد.
شاه را کشتم، تا تیشه به ریشه زدهباشم. من آن درختی را از بیخ انداختم که ثمرهاش این اراذلواوباشِ بیپدر و مادر هستند که بلای جان مردم گشتهاند. درختی که زیرش همه قسم حیوانات موذی و درنده گرد آمدهاند و ماهی از سر گُنده باشد نی ز دم… اگر ظلمی باشد، از بالاست. شاه را کشتم، تا مردمی که بیدار شدهاند، هشیار گردند، نهراسند و برخیزند. این آخوندهای بیشعور هستند که برای صاحبالزمان خصایل و علامات تراشیدهاند، امروز هر کس برخیزد و ظلم را برچیند، صاحبزمان عصر خویش است.
شاه را کشتم، تا راه واژگونی را هموارتر سازم. همهی تواریخ فرنگ نشان میدهند که برای اجرای مقصد بزرگ تا خونریزیها نشده، مقصود به عمل نیامده. شاه را کشتم، تا حیات ابدی یابم. ارزش زندگانیِ این جهان به پنجسال بیشتر یا کمتر زندهبودن نیست، به زندگانیِ ارزشمند است. من مرد بزرگی هستم و نام مردان بزرگ تاریخ را گرفتهام؛ زیرا این بار سنگینی را، من از قلوب مردم برداشتم. کشتم، تا مردم بدانند من در ظلمی که کشیدهاند با آنان سهیم بودم، اما در بیغیرتی با آنان شریک نبودم. من امتحان خود را دادم، حال نوبت مردم است که از امتحان خود پیروز برآیند.»
نزدیک اجرای حکم، «میرزا رضا کرمانی» را با زیرشلواریِ سفید و بدون پیراهن پای دار آوردند. «افضلالملک» منشیِ مخصوص دربار که شاهد بود میگوید: «آمدند و گفتند: در میدان مشغول کشتن میرزا رضا کرمانی هستند، برخیز و برو تماشا! با عجله سوار شدم به میدان رفتم. تا آنروز من هیأت این مرد را ندیده بودم. بدیهی هم بود؛ از آنکه او اهل فضل و کمال یا صاحب ثروت و جلال نبود که قابل اعتنا و آمدوشد باشد.» وقتی او را پای دار میبردند: «به سرعت حرکت میکرد؛ چون یقین داشت باید کُشته شود، اظهار ضعف نمیکرد. او را به میدان آوردند، یک دار در نهایت تمیزی و آراستگی با طنابهای رنگارنگ نصب کردهبودند. او اظهار تشنگی کرد. میرغضب خربزهای خرید و به او خورانید. میرغضب به خنده گفت: بخور، این آخرین خربزهایست که میخوری.» سپس «میرزا رضا» با حاضرجوابیِ همیشگی پاسخ گفت: «آری، اما این چوبهی دار را به یادگار نگهدارید؛ من آخرین نفر نیستم…!» بعد از این او را اعدام کردند و جسدش نیز برای عبرت سایرین، دو روز بالای دار ماند… یادش گرامی و راهش پُررهرو باد…
نگارش و گردآوری: قجرتایم