در این پست یکی از مقالات «علیاکبر سعیدیِ سیرجانی» را خدمت شما تقدیم میکنیم. توضیحی بیشتر از آنچه نگارنده برای مقاله شرح دادهاست لازم نیست، اما اصل موضوع مربوط به جوزدگیهای عجیب احساسی و هیجانات افراطیِ اوایل انقلاب است. روزهایی که شعار جای شعور را گرفتهبود و کوچکترین انتقادی را با منطقِ سُربِ داغ پاسخ میدادند!
این مقاله، اگرچه چندماهی بعد از انقلاب نوشته شدهاست، اما افکارش محصول دوران جاهلیت است؛ دوران سیاهی که به تلقین اجانب و استعمارگران کافر، به چیزهای موهومی از قبیل ایران و تاریخ ایران و حُب وطن و علایق ملی دلبسته بودیم و به طور مثال؛ به نامهای ننگینی چون کوروش و داریوش افتخار میکردیم و گناهی هم نداشتیم. آخر اثر تحقیقیِ بسیار تأثیرگذار و روشنگرِ «حضرت آیتالله خلخالی» منتشر نشدهبود، تا بدانیم مؤسس امپراطوریِ ایران چه تحفهای بودهاست و چه عیب بزرگی داشتهاست!
در میان همولایتیهای مخلص، آنان که قلهی رفیع ۴۰ سالگی را پشت سر گذاشته و در سراشیبِ عبرتخیزِ حیات افتادهاند، عموماً با نام پُرآوازهی «مشتی غلوم لعنتی» آشنایند. این «مشتی غلوم لعنتی» از آن مخلوقات سربهزیر و پُرتحمل و آرامی بود که هر چند گاه یکبار، جوش جنون بر وجودشان مسلط میشود و به حرکاتی دست میزنند که بهکلی نامنتظر و بیسابقهست. مشتیِ ما هم ۳۵۵ روزِ سال را با چنان آرامشی پشت پاتیل مغازهی قنادی سپری میکرد که زبانزدِ همگان و مایهبخش شیطنت و وسیلهی تفریح و تمسخر بچههای بازار بود. مرد شریف و بیآزار، ۴۰ سالِ متوالی در پست ثابت و بلامنازعِ «شاگرد قنادی» خدمت کردهبود، بیآنکه لحظهای از یکنواختیِ کارش دستخوشِ ملال شود، یا از گرانیِ بارِ معیشت، نقش گلایهای بر چهرهی چروکیدهاش بنشیند.
در مقابل این ۳۵۵ روز کارِ یکنواخت و آرامش حیرتانگیز، سالی ۱۰ روز «مشتی غلوم» دیوانهی آب و آتشی میشود و به تعبیر خودش؛ دیوانهی «عشق حسینی» و همهی عقدههای فروخوردهی یکساله را در این ۱۰ روزِ عاشورا بیرون میریخت. در شهرک دورافتادهی ما، سیرجان، همیشه و در همهی فصول سال، مجالس عزاداری برپاست. اما در ماههای محرم و صفر قیافهی شهر بهکلی عوض میشود و از هر گوشهی آن بانگ نوحهسرایی چاوشان حسینی به عیوق میرسد؛ از بامدادانی که تفاوت نکند لیل و نهار تا ساعتی بعد از نیمهشب. مردم همهی کار و زندگیِ خود را رها میکنند و به مجالس روضهخوانی رو میآورند. همین دههی عاشورا، دوران جوش و قلیان و خودنماییِ «مشتی غلوم» لعنتیست. این عبارات را بهتر بود با فعل ماضی مینوشتم؛ زیرا آنچه عرض کردم، مربوط به دستِکم ۳۰ سال پیش است… (نگارش؛ سال ۱۳۶۳خ)
در طول سالهای اخیر چون از شهر و دیار خود آواره بودهام، نمیدانم آن مجالس عزاداری هنوز دایر است یا سلیقهی مردم زمانه دگرگون شدهاست. «مشتی غلومِ» ما، در این ۱۰ روز یکپارچه آتش میشد. ۴۰-۵۰ نفری از بچههای پابرهنه و یتیم شهر را جمع میکرد، مقداری کاهگل بر فرق آنها میمالید و خودش هم پیراهن عربیِ سیاهی میپوشید و شمشیر زنگخوردهای که مُردهریگِ (میراث) نیاکانش بود، در دست میگرفت و به اتفاق بچهها، پیشاپیش دستهی سینهزنان راه میافتاد و در مجالس سوگواری هنرنمایی میکرد. با شکوهترین مجلس عزاداری در دههی اول محرم، اختصاص به یکی از اعیان شهر داشت که از حوالیِ ساعت ۸ صبح مراسم روضهخوانی در حیاط وسیع خانهی بزرگ او شروع میشد و تا یکساعتی از ظهر گذشته ادامه مییافت.
تقریباً همهی جمعیت کوچک سیرجان در این مجلس جمع میشدند و اغلب از ساعتهای نخستین بامداد به آنجا میرفتند تا جایی مناسبتر دست و پا کنند که مشرف بر مجلس باشد و بتوانند هنگام ورود دستههای سینهزنی و زنجیرزنی، مراسم را به راحتی تماشا کنند. اگرچه در ۳-۴ ساعت اول مجلس، عدهای روضهخوان به منبر میرفتند و چون هنوز استفاده از وسایل صوتی و میکروفن و بلندگو معمول نشدهبود، با صدای لرزان و بیرمق خود زمزمهای میکردند، اما گوش کسی بدهکار آنان نبود.
همهی تلاشها و سحرخیزیها مصروف این بود که در حوالیِ ظهر با شنیدن نعرهی «مشتی غلوم»، همهی اهل مجلس از جا برخیزند و برای ورود دستهی عزاداران، کوچه بدهند و مراسم را تماشا کنند. «مشتی غلومِ» نازنینِ ما پیشروِ دسته بود و از ۲ کوچه مانده به محلِ روضهخوانی، با فریادی که در هر ازدحامی شنیده میشود، حرکت دسته را اعلام میکرد. به راستی گُلبانگِ رسای «مشتی غلوم» بیشباهت به صور اسرافیل نبود؛ چون جمعیت ۱۰ هزار نفری با شنیدن نخستین نعرهی او که «آهای مردم! بر یزید لعنت» سراسیمه از جا برمیخاستند و به انتظار ورود دسته، راه میدادند و با ظاهرشدن قیافهی کاهگلمالیشدهی «مشتی غلوم» و شمشیرش در آستانهی در، و با شنیدن شعار لعنتش، یکصدا جواب میدادند «بیش باد و کم مباد!» (ظاهراً فلسفهی صفت «لعنتی» را هم دریافتید که به معنیِ لعنتکنندهست، نه «ملعون»!)
داستانی که به دنبال این مقدمهی مفصل میخواهم به عرضتان برسانم، مربوط به ۳۰ سال پیش است و شرح صحنهایست که شخصاً ناظر آن بودهام. روز عاشورای ۳۰ سال پیش (نگارش؛ سال ۱۳۶۳خ) من هم از جمله حاضران آن مجلس باشکوه بودم و جایی که به مدد دوستان و عنایت صاحبخانه نصیبم شدهبود، دریچهی اتاقی بود مشرف بر حیاط و درست کنار منبر واعظ؛ یعنی همان نقطهای بود که معمولاً هنرنماییِ سینهزنان و تعزیهداریِ شبیهگردانان به اوج میرسد. مجلس باشکوهی بود. زمزمهی آخوند روضهخوان در امواج صداهای گوناگون جمعیتی ۱۰ هزار نفری به گوش نمیرسید.
سمفونیِ اصوات مجلس از اجزای گوناگونی ترکیب شدهبود؛ دستهای که صلوات میفرستادند، زنانی که بر سر و سینه میکوبیدند و فریاد «حسین حسین» میزدند، مادرانی که با بچههای فضولشان کلنجار میرفتند و شیرخوارگانی که از ازدحام و گرما بهجان آمدهبودند و جیغ میکشیدند و سقاهایی که با لگدمالکردن مردم، «بنوش به یاد حسین» سر میدادند و خادمانی که با رهاکردن سینیِ چای و صدای شکستن استکانها به این مجموعه اصوات، تنوع بیشتری میبخشیدند. مقارن ظهر، فریاد رسای «مشتی غلوم» مجلس را تکان داد و نزدیکشدن دسته را اعلام کرد. مردم برخاستند و کوچه دادند. لحظهای بعد، صدای زنجیر سینهزنان و طبل شیپورنوازندگان و شیههی بلند اسبان و نعرهی هولناک اشتران در فضا پیچید.
در پیِ آن از مشرق آستانهی در، خورشید جمال «مشتی غلوم» طلوع کرد؛ با پیراهن بلند و سیاه، با فرقی کاهگلاندود و کاکلی آشفته، با دهانی کَف بر لب آورده، با چشمانی خونگرفته و با شمشیری بر آسمان افراخته و با انبوه بچههای همراهش. «مشتی غلوم» امروز اندکشباهتی با «مشتی غلوم» ۱۰ روز پیش نداشت. شور ایمان و جوش عزا و شکوه مراسم به او قدرتی بیش از جثه و طبیعتش بخشیده بود. اتم شکافته و الکترون رهاشدهای بود که حضورش رعشه بر زمین و زمان میافکند. گویی از عظمت مقام موقتیِ خویش باخبر بود و میدانست که در شرایط حاضر، هزاران نفر از مردم با فریاد او همراهی میکنند که در روزهای معمولی به زحمت جواب سلامش را میدادهاند. با شور و خروش قدم در حیاط مجلس گذاشت و شمشیرش را در هوا تکانی داد و با همهی وجودش فریاد زد: «های مردم! بر یزید لعنت!» و جمعیت ۱۰ هزار نفری همصدا خروشیدند که «بیش باد و کم مباد!»
قدم دیگر را برداشت و تکانی دیگر به شمشیر داد و فریاد زد: «های مردم، بر شمر لعنت!» و صدای هماهنگ خلایق اوج گرفت که «بیش باد و کم مباد!» اکنون دستهی موزیک به محل نزدیک شد و صدای طبلها و نفیر شیپورها غلغلهای در مجلس عزا افکندهبود و «مشتی غلوم» که هیبت جلسه و همصداییِ مردم، سرمستِ شور و خروشش کردهبود، نعره کشید که «های مردم، بر ابنزیاد لعنت!» و مردم که دیگر در ازدحام بیسابقه و هیجان احساسات به دشواری عبارات او را میشنیدند، تأییدش کردند که «بیش باد و کم مباد!» «مشتی غلوم» همچنان لعنتکنان به وسط مجلس و نزدیک منبر رسید.
من که از نزدیک میتوانستم شور و هیجان او را ببینم و صدایش را که دیگر تا حدی نامفهوم شدهبود بشنوم، نگران این بودم که مبادا مرد عزیز از شدت هیجان و خروش سکته کند، که شنیدم با فریادی از همیشه رساتر میگوید: «های مردم! بر پدرتان لعنت!» از این شعار یکه خوردم و نگران عکسالعمل خلایق شدم که فریادِ «بیش باد و کم مبادِ» مردم از نگرانی نجاتم داد!!! «مشتی غلوم» قدمی دیگر پیش نهاد و فریاد زد: «های مردم، بر جَد و آبادتان لعنت!» و مردم یکصدا تأییدش کردند که «بیش باد و کم مباد!» پیرمرد ظریف و عارفی که در کنار من ایستادهبود، با اشارت و لبخندی، حیرت مرا برطرف کرد و آهسته در گوشم گفت: «نگران مباش، مشتی غلوم هر سال همین وضع را دارد، مردم هم وقتی که به جوش میآیند، توجهی به مفهوم لعنتهای او ندارند، هرچه بگوید تأییدش میکنند!!!»
نمیدانم چرا بعد از ۳۰ سال، این صحنهی بهفراموشیگراییده، بر صفحهی خاطر من جان گرفتهاست. آیا بین شعارهای میوهچینان انقلاب و لعنتهای «مشتی غلوم» شباهتی هست؟! آیا بزرگوارانی که فرهنگ گذشتهی ما را یکسر محکوم میکنند، داغ باطلهی استعماری و انحرافی بر آن زده و تکفیر میکنند؟! آنهم نه گذشتهی مربوط به ۱۰-۲۰ سالِ اخیر، بلکه گذشتهای مربوط به ۲ هزار و ۵۰۰ سال را… هیچ میدانند چه میگویند؟! یا سیل انقلاب، سَدِ تعقل را درهم شکسته است…؟!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
پینوشت؛ پوزش میطلبم، مطلب بلند بود، اما بسیار تأملبرانگیز است. مرحوم «سعیدیِ سیرجانی» پس از پیروزیِ انقلاب ۱۳۵۷ از منتقدان حکومت بود. سرانجام در اسفندماه ۱۳۷۲ بازداشت شد و با صدور اطلاعیهای وی را متهم به «نگهداری و استعمال مواد مخدر و نیز همجنسبازی و لواط» کردند! پس از آن، اتهامات دیگری نیز چون جاسوسی و اقدام علیه امنیت ملی را به اتهامات وی افزودند و پس از ۹ ماه بدون هیچ ملاقات و خبری در زندان، به قتل رسید… که در اپیزود اول پادکست رادیو قجرتایم در موردش روایت کردهایم.
«آدمیزادهام، آزادهام، و دلیلش همین نامه، که در حکم فرمان آتش است و نوشیدن جام شوکران. بگذارید آیندگان بدانند که در سرزمین بَلاخیزِ ایران هم بودند مردمی که دلیرانه از جان خود گذشتند و مردانه به استقبال مرگ رفتند.» «سعیدیِ سیرجانی» یادش گرامی و راهش پُر رهرو باد…