«هایدگر ابلیس، لوکاچ قدیس»
«مهدی تدینی» در مورد اینکه چگونه «مارتین هایدگر» ابلیس و «گئورگ لوکاچ» قدیس پنداشته شدهاند مینویسد: در اندیشهی روشنفکران ایرانی همواره چپگرایی به شکلی ناموزون و ایدئولوژیک بر راستگرایی (به معنای کلاسیک آن) میچربیدهاست. بهعنوان یک لیبرال اصلاً تردیدی ندارم که اندیشهی چپ و چپگرایی پُر از نکات قابل تأمل است، اما چپگرایی را به منزلهی ایدئولوژی قابل نقد میدانم (چنانکه راستگرایان قابل نقدند). «چپ» یک عنصر ماهویِ تاریخی است؛ یعنی از لحظهای که تاریخ پدید آمده، شکلی از چپگرایی هم به منزلهی جریانی که میخواهد نظم پیشین را برافکن و نظمی نُو دراندازد، وجود داشتهاست. به همیندلیل، تاریخ منهای چپ بیمعناست. تا وقتی در زندگیِ بشر «حاکمیت» وجود دارد، «چپ» هم وجود دارد.
یکطرف را میشناسیم، اما طرف دیگر را نه!
البته این چپشیفتگی و عدم توازن میان چپ و راست فقط مختص ایران نیست. در ایران فقط با نمونهای گاه حاد از آن روبهرو بودهایم. این چپدوستی بهطور کلی پدیدهای جهانی است که در فضای فکریِ ایران نیز بازتاب داشتهاست و شاید این عدمتوازن اصلاً نتیجهی وامگیری از اوضاع جهان باشد، اما خودِ ما نیز در انتقال اندیشههای متفکران دستکم در گذشته، بسیار یکجانبه عمل میکردیم. برای مثال، سالها پیش، وقتی در جریان فاشیسمپژوهی با «ارنست نولته» تاریخنگار و متفکر آلمانی روبهرو شدم و تصمیم گرفتم آثار او را به فارسی برگردانم، برایم حیرتانگیز بود که چرا جامعهی اهل نظر در ایران حریف و مخالفِ سرسخت «نولته»، یعنی «یورگن هابرماس» را چنین خوب میشناسد و میستاید، اما حتی نام «نولته» را نشنیدهاست! چهرسد به اینکه با اندیشههایش آشنا باشد! چطور ممکن است دعوای نظریِ بسیار شدیدی در غرب شکل بگیرد و چندسال توفان بهپا کند، اما ما ایرانیها در حالیکه یکطرف دعوا را میشناسیم و میستاییم، حتی نام طرف مقابل را نشنیدهباشیم؟! این سطح از بیخبری طبعاً دیگر از یکسونگریِ ماست!
از ریاست دانشگاه تا کنارهگیری و بیکاری
برای نشاندادن این یکسونگری مثالی میزنم: «هایدگر» فیلسوف نامدار آلمانی، شاید نامدارترین و خواندهشدهترین فیلسوفِ قرن بیستم، در سال ۱۹۳۳م مرتکب اشتباهی شد که تا به امروز هیچگاه فراموش و بخشیده نشدهاست. وقتی «هیتلر» و جنبش ناسیونالسوسیالیست (نازی) در آلمان به قدرت رسید، «هایدگر» در ابتدا از این «انقلاب» حمایت کرد. او حتی یکماه بعد در آوریل ۱۹۳۳م، به ریاست دانشگاه فرایبورگ رسید و در این مقام، سیاستهای نازیها را در دانشگاه به اجرا درآورد و در آنمدت در حمایت از «هیتلر» هیچ فروگذاری نکرد، اما یکسال بعد از مقام خود کنارهگیری کرد و پس از آن دیگر هیچ نقش درخور توجهی تا سال ۱۹۴۵م که «هیتلر» در قدرت بود از او دیدهنشد. پس از سقوط حکومت «هیتلر»، «هایدگر» تاوان این همراهیِ یکسالهاش را داد و دیگر اجازهی تدریس نیافت. البته در دفاع از «هایدگر» میتوان چند نکته گفت: یکی اینکه «هیتلر» از راه کاملاً قانونی به قدرت رسیدهبود. «هیتلر» و حزبش به شیوهی دموکراتیک و دقیقاً از صندوق رأی به قدرت رسیدند و هنوز جز زدوخوردهای خیابانیِ خشن، مرتکب جنایتی نشدهبودند و حتی میتوانستند خود را مظلوم جلوه دهند! و واقعاً هم اهل قلم، مانند «یوزف گوبلس» (همان کسی که بعدها به دیوی دوسر تبدیل شد)، بسیار تظاهر به مظلومیت و سرکوبشدگی میکردند. از دیگر سو، این عذر را هم میتوان برای «هایدگر» تراشید که آنزمان «هیتلر» اندیشهی بخش بزرگی از مردم آلمان را نمایندگی میکرد.
سرکوب محتوای مدرن با ابراز مدرن!
اما همهی اینها، چیزی از تاریکاندیشی و خطای سیاسیِ «هایدگر» کم نمیکند. مشکل از خود «هایدگر» بود. «هایدگر» سخت مدرنیتهستیز بود. همدلیِ او با نازیسم تصادفی نبود. نازیسم میخواست با «مدرنترین ابزارها»، مدرنیته را از میان بردارد و نوعی پیشاتاریخ برپا کند! در آن ایدئولوژیِ شوم کل تاریخ کژروی بود و لازم بود تاریخ بشر اصلاح شود تا آلودگیِ نژادی پاک شود. تاریخی که دستاورد نهاییاش مدرنیته بود، هیچ ارزشی نداشت! در واقع «هیتلر» میخواست با «ابزار مدرن»، «محتوای مدرن» را نابود کند و نفس چنین مسیر پوچی بیتردید با آن نژادباوریِ کور و متعصبانه، ناگزیر به جنایت ختم میشد. فیلسوفی که در چنین مسیر پُرشقاوتی همراهی کند، ولو یکروز، مستحق ملامت است!
ضمن اینکه اگر «هایدگر» پس از یکسال از ریاست دانشگاه کنارهگیری کرد، به ایندلیل نبود که مخالف «هیتلر» شد، بلکه ایدههای بلندپروازانهای برای ساماندهیِ دانشگاه داشت که بهنظر امکانپذیر نبود. این فیلسوف بزرگ سوداهای آرمانگرایانهی بلندی داشت که وقتی امکان اجرای آنها را میسر ندید، دلسرد شد، اما این یکسال، همهی نقشی بود که او در تاریخ ناسیونالسوسیالیسم ایفا کردهبود. «هایدگر» هر قدر هم بزرگ باشد، باید جواب پس دهد که چرا خطرهای مهیب جنبش نازی را ندید! مگر وظیفهی فیلسوف همین بلندنظری نیست؟ من هم باور دارم باید «هایدگر» را به پرسش کشید، گرچه در نقد او باید منصف بود و همهی اندیشهی او را به آن تصمیم و عملکرد اشتباه فرونکاست.
همهی اینها را هم در شرایطی میگویم که «نولته»، همان متفکری که سالها افتخار دوستی با او را داشتم و دورادور شاگردیاش را میکردم و سالهاست آثارش را به فارسی برمیگردانم، مانند «هانا آرنت» از شاگردان نورچشمیِ «هایدگر» بود و اصلاً کتابی دربارهی زندگیِ سیاسیِ «هایدگر» دارد. «نولته» از جهت فکری کوشیده آن هستیشناسیِ «هایدگر» را در تاریخ انجام دهد و «هایدگر» نیز «نولته» را به دلیل کارهایش دربارهی فاشیسم تحسین میکرد. به اینترتیب، این نقد صریح من بر «هایدگر»، در واقع نقد استادِ استادم است.
یکی حمایت کرد و دیگری دستور اعدام میداد!
اکنون برای اینکه میزان یکسونگری را ببینیم، باید «هایدگر» را لحظاتی فراموش کنیم و از متفکر و فیلسوف دیگری نام ببریم که از بزرگان و نوابغ اندیشههای چپگرایانه است: «گئورگ لوکاچ». «لوکاچ» چهار سال از «هایدگر» بزرگتر بود و پنجسال پیش از «هایدگر» در سال ۱۹۷۱م درگذشت. آنها کموبیش از یک نسل متفکران بودند. «لوکاچ» را یکی از بزرگترین فیلسوفان منتقدان ادبی و متفکران مارکسیست میدانند. «لوکاچ» مجارستانی بود و پس از جنگ جهانی اول بیدرنگ به حزب کمونیست مجارستان پیوست. در سال ۱۹۱۹م حزب کمونیست مجارستان در این کشور اعلام جمهوریِ شوروی (شورایی) کرد و حزب کمونیست دولت تشکیل داد. این دومین جمهوریِ شوروی بود که پس از جمهوریِ شورویِ روسیه تشکیل میشد. «لوکاچ» در این دولت، هم معاون وزیر آموزش بود و هم کمیسر سیاسیِ لشکر پنج ارتش سرخ بود. این جمهوریِ شوروی در مجارستان سرنگون شد و «لوکاچ» به شوروی گریخت.
اکنون دو متفکر را در پیش رو داریم: «هایدگر»ی که از نازیسم حمایت کرد و «لوکاچ»ی که نهتنها از کمونیسم حمایت کرد، بلکه در صف اول انقلابیهای سرخ بود. اما بهطور معمول نهفقط در ایران، بلکه در جهان، «هایدگر» را گاه تا حد ابلیس نکوهش میکنند و «لوکاچ» را چونان متفکری قدیس میستایند. این نگرش زمانی بسیار تأسفآور میشود که باخبر میشویم «لوکاچ» زمانیکه کمیسر سیاسی بود، خود شخصاً دستور اعدام میداد! به فرمان «لوکاچ» افراد زیادی اعدام شدهاند! «لوکاچ» بهخاطر ایدئولوژیاش حاضر بود خون بریزد و در درگیریهای نظامی شرکت کند. کسی نمیداند «لوکاچ» حکم اعدام چندنفر را صادر کرد، اما خود در جایی نوشتهاست که دولت مجارستان از شوروی خواسته بود «لوکاچ» را به دلیل قتل ۲۰۰ نفر به مجارستان بازگرداند (طبعاً ما این عدد را نباید باور کنیم و رقم اصلی کمتر بودهاست.)
«هایدگر» فاشیست است، اما «لوکاچ»…
مسئلهای که برای من پدید میآید، دقیقاً اینجاست. در کمال حیرت حتی برای بسیاری از جوانان نسل امروزی هیچ قابلقبول نیست که فاشیسم و کمونیسم دو روی یک سکهاند (چنانکه در نظریهی توتالیتاریسم میخوانیم). این به این معنا نیست که این دو محتوای یکسانی دارند، بلکه هر دو ایدئولوژیهای آدمخواری بودهاند؛ دو ایدئولوژیِ جمعگرا، آرمانگرا، فردیتستیز و خشونتطلب که یکی میخواست با چکش و سندان جامعهی بیطبقه بسازد و دیگری میخواست با گرز و شمشیر اجتماع قومی/ملیِ یکدست بسازد. برای من حیرتانگیز است که چگونه این همسانی و همخویی و بهویژه روشهای مشابه و در نهایت آزادیستیزی و فردیتکشیِ این دو ایدئولوژی برای برخی قابل درک نیست و حتی با شنیدن یکسانیهای این دو ایدئولوژی برآشفته میشوند… کمونیسم و ناسیونالسوسیالیسم هر دو ایدئولوژیهای جنایتکار و خونخواری بودند. در نظر بسیاری در ایران، اگر از «لوکاچ» نقلقول کنید، روشنفکر و فرزانه بهنظر میرسید، اما اگر از «هایدگر» حرف بزنید، به شما یادآوری میکنند «هایدگر فاشیست بوده!» «هایدگر» باید بابت یکسال ریاست دانشگاه در زمان «هیتلر» پاسخگو باشد، اما «لوکاچ» نباید بابت احکام اعدامی که صادر کرده پاسخی دهد. نام این نگرش چیست؟
نگارش و گردآوری؛ مهدی تدینی، مترجم و پژوهشگر در حوزهی تاریخ و اندیشهی سیاسی/اجتماعی
(تصویر اول این پُست: این مرد «هایدگر» است که از چشمه برای کلبهاش آب میآورد.)