«ناصر حجازی» در تاریخ ۲۳ آذرماه ۱۳۲۸ در تهران متولد شد. پدرش زادهی محلهی لاله در تبریز بود و در تهران آژانس املاک داشت و مادرش نیز متولد خرمدره در زنجان بود. وی در تیم فوتبال دبیرستان ابومسلم در پست گوش راست و دروازهبانی بازی میکرد. همچنین در تیم بسکتبال این دبیرستان حضور مستمر داشت. در سال ۱۳۵۰ وارد مدرسهی عالیِ ترجمه شد و در سال ۱۳۵۶ لیسانس خود را دریافت کرد.
اما خودِ «ناصر حجازی» گرایشش به فوتبال را چنین تعریف میکند:
«من فوتبال را فقط بهصورت تفریحی دنبال میکردم و رشتهی اصلیام بسکتبال بود و حتی برای تیم جوانان بسکتبال ایران هم انتخاب شدم. ماجرا از اینجا شروع شد که روزی با دوستان به تماشای بازیِ آموزشگاهی که تیم مدرسهی ما هم در آن شرکت داشت رفتیم. در همان روز دروازهبان تیم مدرسهی ما آسیب دید و مربی تیم مرا صدا زد و گفت: ناصر، بیا درون دروازه بایست! من هم گفتم: آقا، من اصلاً نمیتوانم! من فقط گاهی فوتبال بازی میکنم، آنهم هافبک تیم، نه دروازهبانی! مربی دستبردار نبود و میگفت تو قد بلندی داری و بسکتبالیست هم بودی، حتماً که میتوانی چند توپ هوایی را بگیری. خلاصه با اصرار مربی، همراه با ترس و لرز و دلهره رفتم درون دروازه. آن روز برای من یکروز بهیادماندنی و خاطرهانگیز است. خودم هم باورم نمیشد که چرا با وجود آنکه برای اولینبار درون دروازه ایستادهبودم، اینقدر خوب توپ میگرفتم. بازی که تمام شد، همهی تماشاگرانی که برای دیدن مسابقه آمدهبودند، تشویقم کردند.»
روزگار داستان تازهای برایش رقم زد؛ یک ماجراجوییِ جدید و آیندهای که حتی فکرش را هم نمیکرد. یکتنه بازی را برای تیم مدرسه برد و آنقدر درخشید که خودش بعد از بازی فهمید اشتباهی بسکتبال را انتخاب کرده بودهاست! تا به خودش آمد، دید که درون دروازهی تیم «نادر» (دستهدوم باشگاههای تهران) ایستادهاست. هنوز نمیدانست که چطور سر از قفس توری درآورده که از «نادر» رفت به تیمملیِ جوانان و خیلیزود دروازهبان تیمملیِ بزرگسالان شد. گلرِ لاغراندامی که تاج برای امضای قرارداد با او بیتابی میکرد، سرانجام در ۲۰ سالگی پیراهن آبیِ تیم محبوبش را پوشید و این آغاز ماجرای «ناصر حجازی» بود. مردی متفاوت با فوتبالیستهای همنسلش در اعتقاد، ظاهر، تیپ، حرفزدن و آنچه که او را تبدیل کرد به اسطورهای برای تاج دیروز و استقلال امروز… مردی که زبان سرخ، رؤیاهای سبز فوتبالش را بر باد داد، اما نه کوتاه آمد و نه سر خم کرد، و سرانجام ایستاده مُرد…
مردادماه ۱۳۴۸ با تیمملی به شوروی رفت و نمایشی دلچسب داشت، آنقدر خیرهکننده که «گری رایکوف» (مربیِ وقت تیمملی) را مجاب کرد تا «عزیز اصلی» را کنار بگذارد و «ناصر حجازیِ» ۲۰ ساله بشود گلر اصلی! شهریورماه همان سال با تیمملی به آنکارا رفت و در دیدار اول مقابل پاکستان درخشید، اما دنیا همیشه هم بر وفق مراد نیست و بازیِ دوم مقابل ترکیه برایش به کابوسی بزرگ تبدیل شد. چهار گل در همان نیمهی اول دریافت کرد که باعث شد «رایکوف» در بازگشت به تهران با حملهی تند «کیهان ورزشی» مواجه شود. کیهان با تیتر «رایکوف اگر ارسطو هم باشد، هرگز نمیتواند ما را بشناسد»، مربیِ تیم را به باد انتقاد گرفت که چرا یک بچهی بیتجربه را به اصلیها و ظلیها ترجیح دادهاست. «رایکوف» اما ارسطو بود و بهتر میدانست که فوتبال بالا و پایین دارد و «حجازی» هم همان گلریست که فوتبال ایران میتواند روی او حساب باز کند.
«حجازیِ» جوان همراه با تاج و تیمملی جامها و افتخارات را یکی پس از دیگری به ویترین زندگیِ ورزشیاش اضافه کرد و شد یکی از همان نسلی از فوتبال ایران که نخستین جام جهانی فوتبال را تجربه کرد. جام تختجمشید و جام باشگاههای آسیا را با تاج کسب کرد و سپس از دروازهی شهباز سر درآورد. تصمیمات عجیب و حاشیه هم کم نداشت و درست مثل همان زمانی که مربی شد، حرفش یککلام بود! وقتی فدراسیون فوتبال به وعدهی پاداش صعود به جام جهانی عمل نکرد، پای هواپیمایی که قرار بود تیمملی را به نخستین جام جهانی تاریخ ایران ببرد، ایستاد و گفت تا پاداش ندهید، سوار نمیشوم! حرفش به کرسی نشست و پاداش را با چمدان آوردند و همراه تیمملی به آرژانتین رفت.
«ناصر حجازی» یکدههی پُرافتخار داشت. جام ملتهای آسیا را بالای سر برد و در دههی ۵۰ نیز همان گلری بود که «رایکوف» ارسطووار کشفش کرده و پایش ایستادهبود، اما زندگیِ گلر جوان هم مانند بسیاری از ایرانیان با انقلاب ۵۷ تغییر کرد و حالا قرار بود که در اوج از گود کنار گذاشتهشود…! گلر خوشتیپ تاج و تیمملی آخرین دیدار ملیاش را در سال ۱۳۵۹ مقابل کویت انجام داد و مدتی بعد با قانونی عجیب، او و یک نسل طلایی از فوتبال ایران کنار گذاشتهشدند. ماجرا به یکی از بازیهای تیم تاج که آن زمان به استقلال تغییر نام دادهبود برمیگشت. مسئولان حراست سازمان تربیتبدنی به بازیکنان استقلال تصویری از «آیتالله خمینی» میدهند تا هنگام ورود به زمین در دست بگیرند، اما «حجازی» از اجرای این دستور سر باز میزند و حراست هم از ورود او به زمین جلوگیری میکند.
چند روز بعد از این ماجرا، قانون عجیب معروف به «۲۷ سالهها» (و بهروایتی ۲۹سالهها) توسط سازمان تربیتبدنیِ وقت و به کوشش «سیدنصرالله سجادی» ابلاغ شد. این قانون از حضور بازیکنان ۲۷ ساله و بیشتر در تیمملی جلوگیری میکرد و بسیاری بر این باور هستند که آن قانون تنها برای کنارگذاشتن «ناصر حجازی» که دقیقاً در آن زمان ۲۹ ساله بود تدوین شد! «حجازی» هر چند برای مدیران وقت ورزش ایران به ورزشکاری خلاف جریان انقلاب تبدیل شد، اما در بین مردم، ورزشکاری محبوب بود و خیلیزود وارد دنیای مربیگری شد. همراه استقلال افتخارات متعددی کسب کرد و هر روز بر میزان محبوبیتاش افزود، اما بر اساس یک قانون نانوشته پس از انقلاب که محبوبیت بیش از اندازهی هیچ هنرمند یا ورزشکاری تحمل نمیشود، مجدداً از فوتبال ایران رانده شد و به مربیگری در هند و بنگلادش پرداخت.
در آخرین روزهای عمرش، وقتی از او دربارهی مربیگری در شرق آسیا سؤال میکردند، با بغض میگفت: «شما حتی یکساعت زندگی در آنجا را نمیتوانید تحمل کنید، اما من مجبور بودم…» اردیبهشتماه ۱۳۸۴ دوباره «ناصر حجازی» خبرساز شد! روزنامههای ورزشی از قصد او برای ثبتنام در انتخابات ریاستجمهوری خبر دادند. در روز ثبتنام نیز با مردی که هیچکس نمیدانست ایران قرار است هشت سالِ سخت را با او سپری کند، برخوردی تاریخی داشت. «حجازی» برای ثبتنام وارد سالن وزارت کشور شد و فردی خیلی گرم با او سلام و احوالپرسی کرد، که البته «حجازی» او را نشناخت. کمی بعد به دوستش گفت: «این آقا را نشناختم. چه سِمَتی دارد؟!» و پاسخ این بود: «محمود احمدینژاد، شهردار تهران»!
«حجازی» مدتی بعد رد صلاحیت شد و بسیاری از سیاسیون نسبت به ثبتنام او واکنش تندی نشان دادند و به استهزایش گرفتند، اما خیلیزود در مصاحبه با روزنامهی خبر ورزشی، نیت اصلیِ خود از ثبتنام را فاش کرد و گفت:
«به این دلیل وارد کارزار شدم که سیاسیها متعجب و ناراحت شوند و حالا هم بدون تعارف میگویم همانطور که سیاسیها دوست ندارند ما ورزشیها سمتِ منصب و کار و تخصص آنها برویم، ما ورزشیها هم دوست نداریم که آنها وارد فوتبال شوند؛ چون تخصص لازم را ندارند. به آنها حق میدهم که ایراد بگیرند، اما آیا آنها نیز به ما حق میدهند که بپرسیم چرا ورزش را سیاسیها اداره میکنند؟!»
نظر مرحوم «ناصر حجازی» دربارهی فوتبال پاک در برنامهی نود
یا در جای دیگر که اوج تبلیغات دولت برای طرح هدفمندیِ یارانهها، «حجازی» در وبسایت شخصیاش گفت: «یارانه را قالب کردهاند. زندگیِ مردم بدتر شدهاست. مگر مردم گدا هستند؟! ابایی ندارم اگر مرا ببرید و با شلیک دو گلوله به زندگیام خاتمه دهید!» سپس بدون نامبردن از مسئول خاصی ادامه داد و گفت: «یا رب روا مدار که گدا معتبر شود!» رجانیوز هم در پاسخ، او را متوهم و همسو با دشمنان نظام نامید و نوشت: «حجازی پا را فراتر از حد خود نهاده و در خصوص یارانهها اظهار نظر کردهاست!»
بگذریم… همیشه انتهای قصه تلخ است. انتهای قصهی کشف بزرگ ارسطو هم تلخ بود. آقای جنتلمن مدتها درگیر بیماریِ سرطان ریه بود و سرانجام بعد از ۱۸ ماه کلنجار رفتن با سرطان، بیماری او را از پای درآورد. در حالتی که سخت درگیر سرطان بود، برای آخرینبار به ورزشگاه رفت تا دیدار تیم محبوبش استقلال را تماشا کند، اما در حین تماشای بازی بیهوش شد و به کما رفت و در نهایت، روز دوم خردادماه ۱۳۹۰ به خواب ابدی فرو رفت.
«ناصر حجازی» مردی سرسخت بود و معتقد به اصول خودش. حتی آن زمان که روی تخت بیمارستان بود نیز حاضر نشد تا کمک و عیادت هیچ مسئولی را بپذیرد. «بهناز شفیعی» (همسرش) به روزنامهی اعتماد گفتهبود: «خیلی از مسئولان دولتی آمدند، اما ناصر میگفت من احتیاجی به کمک ندارم. آنها عددی نیستند که بخواهند به من کمک کنند. در اندازهی این حرفها نیستند که بخواهند به ناصر حجازی کمک کنند…»
و «ناصر حجازی» که تمام سهمش از فوتبال شد قرارگرفتن نامش روی کمپ باشگاه استقلال و یک خیابان در غرب تهران، در پایان راه به آرزویش رسید: «در زمین فوتبال و ایستاده چشمهایش را بست…»
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بیآبی
ولی با خواری و ذلت پی شبنم نمیگردم…!
یادش گرامی…
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
یک پاسخ
خدا رحمتشون کنه، ناصر خان جزو آن دسته از فوتبالیست هایی بود که طرفداران تیم رقیب هم دوستش داشتند و بهش احترام میزاشتن، مرد خوشتیپ فوتبال ایران که بهش خیلی جفا کردند،