«جمشید آموزگار» متولد چهارم تیرماه ۱۳۰۲ در استهبان فارس و پدرش «حبیباللهخان آموزگار» سناتور و نویسندهی فرهنگ آموزگار و از قضات وزارت عدلیهی «رضاشاه» بود. وی دوران ابتدایی و متوسطه را در تهران گذراند و تحصیلات دانشگاهیاش با جنگ دوم جهانی مقارن شد. او دانشآموختهی حقوق و اقتصاد در دانشگاه تهران و فارغالتحصیل مقطع دکترای مهندسیِ هیدرولیک از دانشگاه واشنگتن بودهاست. «جمشید آموزگار» عضو مجلس مؤسسان و دورههای دوم و سوم مجلس سنا بود و در کابینهی «حسین علاء» نیز وزارت فرهنگ را بر عهده داشت. «جمشید آموزگار» تحصیل در رشتههای حقوق و اقتصاد دانشگاه تهران را رها کرد و به آمریکا رفت. در دانشگاه کرنل لیسانس مهندسیِ راهوساختمان را گرفت. در رشتهی مهندسیِ هیدرولیک در دانشگاه واشنگتن ادامهی تحصیل داد و با اخذ مدرک دکترا از آنجا فارغالتحصیل شد. در سال ۱۳۲۸ فعالیتهای اجراییِ خود را با سِمَت کارشناسی در سازمان ملل آغاز کرد. در سال ۱۳۳۰ به ایران بازگشت و دو سال بعد، معاون مهندسیِ وزارت بهداشت شد و پس از آن نیز به مدت بیش از ۱۷ سال در کابینههای دکتر «منوچهر اقبال»، «حسنعلی منصور» و «امیرعباس هویدا» فعالیت داشت.
در سال ۱۳۴۶ کارشناس بانک جهانی و صندوق بینالمللیِ پول بود. در همین سال به ریاست مجمع سالانهی این بانک برگزیده میشود. در این موقعیت است که به اعتقاد برخی، بخشی از راهبردهای او، اقتصاد ایران را در ردیف کشورهای متمایل به تعادل و توسعه قرار میدهد. در سال ۱۳۵۰ مقارن با حضور او در دومین اجلاس سالانهی اوپک و برگزیدهشدنش بهعنوان رئیس آن مجمع، درآمد ایران از نفت چند برابر شد! همچنین تدوین و تصویب نخستین قانون کار کشور، لوایح قوانین امور استخدامی، تلاش در جهت تثبیت قیمت نفت ایران و تزریق درآمدهای حاصل از فروش نفت به ارکان و زیرساختهای اقتصادیِ کشور، خاصه اقتصاد کشاورزیِ ایران از جمله اقدامات در دورهی نخستوزیریِ او در فاصلهی سالهای ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۷ بود. وی همچنین سابقهی وزارت بهداشت، کشور، کار، کشاورزی، دارایی و در نهایت، نخستوزیریِ کشور را در کارنامهی خود داشتهاست.
در سال ۱۳۵۵ «جمشید آموزگار» بهعنوان دومین دبیرکل «حزب رستاخیز ایران» (حزبی که توسط «محمدرضاشاه پهلوی» بهعنوان یگانه حزب ایران تأسیس شدهبود) و مشاور نخستوزیر به کنگرهی حزب معرفی گردید. به اعتقاد برخی از ناظران، شاه با انتخاب «جمشید آموزگار» درصدد برآمدهبود تا خود، با مشارکتبخشیدن به مخالفانش، فرصت بحرانزایی در ایران را از منتقدانش بگیرد، اما عملاً در دوران نخستوزیریِ «جمشید آموزگار» مخالفتها در کشور بالا گرفت و انتشار مقالهای در ۱۷ دیماه ۱۳۵۶ علیه «آیتالله خمینی» از سوی دولت به اعتراض خیابانیِ طرفداران او انجامید. بسیاری از شهرهای ایران را موجی از اعتراضات در قالب راهپیمایی در برگرفت. در ۲۵ مردادماه ۱۳۵۷ در شهرهای اصفهان، نجفآباد، شهرضا و همایونشهر نیز حکومتنظامی اعلام شد. در ۲۸ مردادماه ۱۳۵۷ سینمای رکس آبادان در حین نمایش فیلم دچار آتشسوزی شد و بنابر آمار ارائهشده در مطبوعات، ۳۷۷ نفر کشته شدند. انقلابیون، این رخداد را به سازمان اطلاعات کشور (ساواک) نسبت دادند و در پیِ این تحولات، «جمشید آموزگار» از مقام نخستوزیری و دبیرکلیِ حزب رستاخیز استعفا کرد و پس از او «جعفر شریفامامی» به نخست وزیری رسید. همچنین هفتروز پس از استعفای آقای «آموزگار»، شاه نیز حزب رستاخیز را منحل کرد.
«جمشید آموزگار» در زمان نخستوزیریِ «شریفامامی» در تهران بود و در این فاصله از ناحیهی جبههی ملی به او مراجعاتی شد که شرح آن را خواهید خواند. وی مقالهی زیر را به خواهش و اصرار «حسن شهباز» تحت عنوان «ماجرای واپسین روزهای فرمانرواییِ شاه» در شمارهی ۳۹ «مجلهی رهآورد» چاپ آمریکا منتشر کرد. این نوشتهی تاریخی اگرچه فی حدّ ذاته ارزش دارد، اما برای روشنکردن سوابق دیدار دکتر «هوشنگ نهاوندی» با «داریوش فروهر» و دکتر «ناصر تکمیل همایون» و بعد از آن با «شاپور بختیار» هم که در شمارههای سابق حافظ چاپ شدهبود، سودمند است.
«جمشید آموزگار» مینویسد:
بیش از پنج/ششهفتهای از استعفای من و عمر دولت آقای «شریفامامی» نگذشتهبود که یکی از دوستانم که استاد دانشگاه ملی بود، زنگ زد و گفت: «سهنفر از اعضای جبههی ملی، آقای دکتر «سنجابی»، دکتر «بختیار» و دکتر «رزمآرا» مایلاند که شما را ملاقات کنند، چهوقتی برای شما مناسب است؟» گفتم: «دوست عزیز! من که دیگر کارهای نیستم، با من چهکار دارند؟» گفت: «نمیدانم، ولی بهنظر من بهتر است که این ملاقات صورت گیرد.» پس از لحظهای تأمل قرار ملاقات برای ساعت شش بعدازظهر پنجشنبهی همان هفته در منزل من گذاردهشد. دکتر «بختیار» و دکتر «رزمآرا» آمدند و لحظاتی بعد بدون مقدمه و حاشیه، مطالبی گفت که خلاصهی آن چنین است: «آقای آموزگار! مملکت در یک وضع بحرانیِ خطرناک است. مردم به «شریفامامی» اعتماد ندارند، پس از جمعهی سیاه اوضاع وخیمتر شده و کشور به سرعت در سراشیبیِ سقوط قرار گرفته. هر روز که نخستوزیریِ «شریفامامی» بیشتر ادامه یابد، وضع بدتر خواهد شد. ما پیشِ شما آمدهایم که برای نجات مملکت، به عرض اعلیحضرت برسانید که تا دیرتر نشده «شریفامامی» را برکنار و دولت را به جبههی ملی واگذار کنند، شاید ما بتوانیم راهحلی برای این بحران پیدا کنیم…»
من که از شنیدن این گفتار صریح و بیپرده بُهتزده شدهبودم، گفتم: «چرا این مطالب را از طریق وزارت دربار به عرض نمیرسانید؟!» چنین پاسخ داد: «اطمینان نداریم که این مطلب را عیناً به عرض برسانند، ولی به شما اعتماد داریم.» سپس پیش از خداحافظی، شمارهی تلفنی به من داد و گفت: «با این شماره در هر ساعتی میتوانید با من تماس بگیرید.» پس از راهیشدن آقایان با آنکه دیروقت بود، به کاخ سعدآباد تلفن کردم. تلفنچی صدایم را شناخت، اظهار محبتی کرد و گفت: «چه امری داشتید؟!» گفتم: «مطلب فوریست که باید به عرض برسانم.» گفت: «گوشی خدمتتان باشد.» دقیقهایی چند گذشت که از آنسوی خط آوای آشنای تنها در «منم» در گوشم پیچید. عرض کردم: «حامل پیامی هستم که نمیتوانم تلفنی به عرض برسانم.» فرمودند: «شنبه، صبح ساعت ۹ بیایید به کاخ.» در شرفیابی پیام را عیناً به عرض رساندم. برای دقایقی طولانی سکوت ناراحتکنندهای فضای تالار را فراگرفت. سپس شاه در حالی که طبق معمول، سراسر اتاق را قدم میزدند، فرمودند: «شما میدانید منظور آنها چیست؟!» عرض کردم: «خیر، این اولینباریست که با من تماس گرفتهاند.» فرمودند: «اینها میخواهند در ایران جمهوری برقرار کنند و حالا میخواهند من به دست خودم این نقشه را عملی کنم!»
من که در ۲۱ سال معاونت و وزارت و نخستوزیری، هرگز چنین گفتوشنودی با شاه نداشتم، بُهتزده عرض کردم: «اگر اجازه بفرمایید، در اینباره از آنها سؤال کنم.» بیدرنگ فرمودند: «بله بپرسید.» در بازگشت به منزل، به آقای «بختیار» تلفن کردم. شاید برداشت شاه برایش تازگی نداشت؛ چرا که گفت: «آقای آموزگار! ما در جبههی ملی ۲۲-۲۳ نفر هستیم. من نمیتوانم از جانب همه حرف بزنم. این موضوع را در جلسهی عمومی که فردا داریم مطرح خواهیم کرد و نتیجه را به شما خبر میدهم.» دو روز بعد به من چنین گفت: «جبههی ملی مخالف سلطنت نیست. ما میخواهیم مسئولیت دولت و ادارهی مملکت به عهدهی ما باشد، تا شاید بتوانیم این بحران خطرناک را برطرف کنیم.» سپس اضافه کرد: «حاضریم نظر خود را دربارهی سلطنت بیپرده، صریح و روشن اعلام کنیم.» تقاضای شرفیابی کردم و پاسخ «بختیار» را عیناً به عرض رسانیم. چهرهی گرفتهی آن روزهای شاه کمی باز شد. برای دقایقی از این و از آن و از اینجا و از آنجا مطالبی گفتند و در پایان فرمودند: «بسیار خوب، بپرسید کاندیدای آنها برای نخستوریزی کیست؟!»
مرخص شدم و بیدرنگ با «بختیار» تماس گرفتم. شادیِ بیرون از وصف او را از شنیدن فرمودهی شاه حس کردم. هیجانزده به من گفت: «فکر میکنم «اللهیار صالح» را پیشنهاد کنیم، ولی تصمیم باید از طرف همه باشد. ما فکر نمیکردیم اعلیحضرت به این زودی تصمیم بگیرند. حالا مشکل کار اینجاست که «سنجابی» و «بازرگان» به پاریس و لندن رفتهاند و بدون حضور آنها نمیتوانیم تصمیم بگیریم. سعی میکنم با آنها تماس بگیرم تا فوراً برگردند.» سپس گفت: «مطلب تازهای هم پیش آمده که نمیدانم چگونه تفسیر کنم. دیروز دکتر «نهاوندی» تلفن کرد و پس از مقدمهچینی اظهار داشت که جبههی ملی هر مطلبی دارد که بخواهد به عرض برساند، بهتر است از طریق ایشان باشد، ولی آقای آموزگار! «نهاوندی» وجههی خوبی ندارد. در دانشگاه بسیار بد عمل کرد. ما نمیخواهیم با ایشان تماس داشتهباشیم. ولی تکلیف چیست؟!» گفتم: «این مطلب را به عرض میرسانم.»
پایان شرفیابیام غروب آفتاب و حالا اوایل شب بود. با اینهمه به کاخ تلفن کردم. از آهنگ گفتار چنین دریافتم که اعلیحضرت سرِ شام هستند. همهی گفتهی «بختیار» را به عرض رسانیدم. از شنیدن نام «اللهیار صالح» خیلی خوشحال شدند و فرمودند: «بسیار خوب، هرچه زودتر خبر دهند…» سپس شنیدم که فرمودند: «میگن نهاوندی وجههی خوبی نداره.» دانستم که مخاطب دیگری حضور دارد که یکباره آوای آشنای «شهبانو» به گوشم رسید که گفتند: «کی این حرفو میزنه؟!» فرمودند: «بختیار…» واکنش این بود: «مهمل میگه!» من که بُهتزده از این گفتوگو گوشیِ تلفن در دستم بود، ناگهان بار دیگر خود را مخاطب یافتم. فرمودند: «رابط ما با جبههی ملی فقط شما هستید. به آنها بگویید.» دو/سه روزی از این جریان گذشت و از «بختیار» خبری نشد (در این میان پزشک معالج همسرم که در واشنگتن در بیمارستان بستری بود، اصرار داشت که برای تصمیم دربارهی این درمان بیماریِ همسرم هرچه زوتر به واشنگتن بروم. در تنگنای دلآشوبی قرار گرفتهبودم. همهی امیدم این بود که تکلیف زودتر روشن شود تا بتوانم به بالین همسرم بروم.) اعلیحضرت تلفن کرد و فرمودند: «چهشد؟!» پاسخی نداشتم… احساس کردم ناراحت هستند. عرض کردم پیگیری میکنم.
بیدرنگ به «بختیار» تلفن کردم و گفتم: «شما مرا در وضع ناراحتکنندهای قرار دادهاید؛ شما بودید که به سراغ من آمدید، شما بودید که از من خواستید پیامتان را به عرض برسانم. حالا که شاه با پیشنهاد شما موافقت کرده، موضوع را به لیت و لعل میگذرانید و مرا سنگ روی یخ کردهاید.» خیلی ناراحت شد و گفت: «شما نمیدانید که من با چه مشکلاتی روبهرو هستم. تماس با «سنجابی» و «بازرگان» بسیاری مشکل است. اغلب اوقات در محل اقامتشان نیستند. در این دو/سه روز بارها سعی کردم تماس بگیرم، بالاخره امروز موفق شدم که با «سنجابی» صحبت کنم. گفت کاری دارد که باید تمام کند، بعد به تهران برگردد.» گفتم: «ممکن است وقتی را معین کنند که من به عرض برسانم؟!» پاسخش چنین بود: «سعی میکنم دوباره تماس بگیرم.» فردای آن روز «بختیار» تلفن کرد و گفت: «تماس گرفتم؛ «سنجابی» میگوید کارش تمام شده، ولی جا در هیچ هواپیمایی به مقصد تهران پیدا نمیکند!» من که از این گفته حیرتزده شدهبودم، بیدرنگ بهسان اینکه الهام شدهباشم، گفتم: «هواپیمای دولت را برایشان میفرستیم.» خیلی خوشحال شد و گفت: «به اطلاعشان میرسانم.»
پس از این گفتوگو دریافتم که بیاختیار و بیاجاره وعدهای دادهام! بیدرنگ به کاخ تلفن کردم و جریان را به عرض رساندم. فرمودند: «خوب عمل کردید. روز حرکت را هرچه زودتر تعیین کنند تا هواپیما فرستاده شود.» مجدداً با «بختیار» تماس گرفتم و فرمودهی شاه را به اطلاع رساندم. دو/سه روز دیگر گذشت و خبری نشد… من که کلافه شدهبودم، زنگی زدم و به آقای «بختیار» گفتم: «چهشد؟!» پاسخش چنین بود: «آقای آموزگار! من فهمیدم جریان چیست، ولی «سنجابی» و «بازرگان» آمادهی مراجعت و گفتوگو نیستند! خیلی متأسفم!» در اینجا بود که دریافتم شکاف پُرپهنایی میان یاران قدیم افتاده که به زیان همگی خواهد بود…
قطره دریاست اگر با دریاست
ور نه آن قطره و دریا دریاست…
با ناراحتیِ بیرون از وصفی، جریان را به عرض رساندم… شاه فرمودند: «گفتم که اینها مقصود دیگری دارند!» درِ ماجرا بدینترتیب بستهشد. بعدها شنیدم که شاید همین غفلت جبههی ملی، موجب رویکارآمدن دولت نظامی و وقایع پس از آن شد و الله اعلم…
«جمشید آموزگار» در هنگام اوجگرفتن انقلاب ۱۳۵۷، در آذرماه همان سال بهخاطر بیماریِ همسر آلمانیِ خود، ایران را به مقصد آمریکا تَرک کرد و از کشتهشدن رهایی یافت. وی پس از خروج از ایران، تا پایان عمر در آمریکا اقامت گزید و پس از آن فعالیتهای آقای «آموزگار» بر اقتصاد جهانی و صندوق بینالمللیِ پول متمرکز بود و دیگر در امور سیاسی ایران دخالت نکرد. سرانجام «جمشید آموزگار» در تاریخ ششم مهرماه ۱۳۹۵ در سن ۹۳ سالگی در بتزدا، مریلند درگذشت.
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم