«شاهزاده ظلالسلطان» جور غریبی ادرار فرمودند؛ پیشخدمتی گلدان در دست داشت، دکمهی شلوار را در حضور من باز کردند، پیشخدمتباشی، احلیل شاهزاده را با دست گرفته، در گلدان نهاد. شاهزاده ادرار کردند، همان پیشخدمتباشی آب ریخت و طهارت گرفت. خیلی من تعجب کردم! «اعتمادالسلطنه» که در دربار تهران بود، از خودِ شخصِ «ناصرالدینشاه» هم چنین رفتاری را ندیده و تعجب کردهبود، اما صبر کنید؛ هنوز مطالبی برای تعجب بیشتر شما در ادامه موجود است که باید بخوانید!
«ظلالسلطان» در حالی که ۱۳ سال بیشتر نداشت، به حکومت مازندران، ترکمنصحرا، سمنان و دامغان منصوب شد و ۴ سال در این مسئولیت باقی ماند. پس از پایان دورهی حکمرانیِ خود در مازندران، به تهران فراخوانده شد و پس از ورود به پایتخت، با «همدمالملوک» دختر «امیرکبیر» ازدواج کرد و پس از برگزاریِ مراسم عقد ازدواج، به فرمانرواییِ اصفهان انتخاب شد و لقب «ظلالسلطان»؛ یعنی مقام سایهی پادشاه را اخذ کرد. وی نزدیک به ۴۰ سال با کمال اقتدار حکومت کرد. در این مدت دستِ تعدی و تطاول به مال و ناموس و جان اشخاص دراز نمود و املاک فراوانی از مردم بسیاری که دسترسی به جایی نداشتند را غصب و تصاحب کرد. «رضاقلیخان ایروانی» منشیِ خود را که ملقب به «سراجالملک» بود و به طمع نقدینهای که داشت، چای مسموم داد و تمام اموال او را مصادره نمود، فرزندان وی را به خاک سیاه نشانید. «مشیرالملک» را نیز کشت و اموال او را تصرف کرد. «رحیمخانِ نایبالحکومه» را پس از ضبط اموال، به چوب بست و در زیر شکنجه هلاک ساخت و خانه و املاک «مصطفیقلیخان» نوهی فراشباشیِ خود را به زور ضبط نمود و فرزندان او را هم تیرهبخت و سیهروز کرد و از همه مهمتر، «حسینقلیخانِ ایلخانی» (پدر علیقلیخانِ سردار اسعد، نجفقلیخان بختیاری مشهور به صمصامالسلطنه و بیبیمریم بختیاری و یوسفخانِ امیر مجاهد) را که در ۲ سفر بختیاری از او کمال پذیرایی را کردهبود، به نامردی در اصفهان به قتل رساند.
مؤلف «تاریخ ری و اصفهان» مینویسد:
«ظلالسلطان» برای اینکه عمارات صفوی و زیباییِ شهر اصفهان توجه «ناصرالدینشاه» را جلب ننماید، دستور قطع درختان خیابانها و تخریب ساختمانهای صفوی را داد و با آنکه چندنفر از بازرگانان اصفهان حاضر شدند تا مبالغ هنگفتی به او بدهند و وی را از این کار زشت بازدارند، از تصمیم خود منصرف نگردید. در نتیجه؛ اکثر باغات و عمارات دیگر به دست بیداد وی خراب و ویران شد. گویند قساوت و بیرحمیِ «ظلالسلطان به حدی بود که «مظفرالدینشاه» هر وقت میخواست کسی را به قساوت مَثَل بزند، میگفت این آقا را نمیشناسید، این آقا مثل «ظلالسلطان» است!
وی در ادامه مینویسد:
در ایام طفولیت، ما باهم درس میخواندیم و طرف عصر که به اندرون میرفتیم، «ظلالسلطان» با سیخ، چشم گنجشکهایی را که غلامبچهها برای او میآوردند را درآورده و آنها را در هوا رها میکرد و میگفت: داداش ببین حالا چطور پرواز میکنند! یکمرتبه شاه کتک مفصلی به «ظلالسلطان» زد، گوش مرا هم کشید و گفت: بعدها با این پسره راه مرو!
«مستر بنجامین» اولین وزیرمختار آمریکا در ایران، در کتاب خود، «ظلالسلطان» را مردی مقتدر و توانا و بیرحم میخواند و میگوید:
چون مادر «ظلالسلطان» از طبقات معمولی بود، به مقام سلطنت نرسید. او متمایل به سیاست انگلستان بود و با تمام دَدمنشیهایی که داشت، خود را مترقی و متجدد میشمرد.
«مستر بنجامین» برای نشاندادن شقاوت این مرد به عنوان نمونه، رفتار وی را با یک تاجر اصفهانی را ذکر میکند و مینویسد:
پس از آنکه «ظلالسلطان» مبلغی از تاجر گرفت و از پسدادنِ آن امتناع ورزید، تاجر به ناچار به شاه شکایت برد و شاه به «ظلالسلطان» امر کرد تا مبلغ دریافتی را مسترد دارد. «ظلالسلطان» پس از دریافت دستخطِ ملوکانه، لحظهای اندیشید، بعد خطاب به تاجر گفت: «خواستی شاهزاده را بترسانی؟! عجب آدم رشیدی هستی! مثل تو آدمی باید دل رشید و بزرگی داشتهباشد! من میخواهم دل تو را ببینم تا از تو جرأت یاد بگیرم!» سپس شاهزاده به نوکران خود امر کرد تا دل تاجر را دربیآورند! نوکرها تاجر مبهوت را گرفته، شکم او را پاره کردند و قلب او را درآورده، بر روی سینی گذاردند و پیش شاهزاده بردند…!
چون بیدادگریِ «ظلالسلطان» روز به روز به فزونی مینهاد، شاه او را به توصیهی «سپهسالار» به تهران احضار کرد و از حکومت همهی ایالات غیر از اصفهان عزل شد.
«میرزا حسینخانِ سپهسالار» ضمن نامهای به «ناصرالدینشاه» چنین نوشت:
مأموریت شاهنشاهزاده به صلاح دولت نیست؛ زیرا وی میل مفرطی به جمعآوریِ پول دارد و رحم به مال و عرض احدی نخواهد فرمود. باید شاهزاده را با شرایط عهود و پیشکار معقول و مسلطی بفرستیم و مالیات را از پیشکار بخواهیم و قدرت تعرض به ناموس مردم به او مرحمت نشود.
شاه در جواب مینویسد:
جناب صدراعظم، هر طور که مصلحت مملکت و دولت باشد، قرار حاکم و پیشکار فارس را بدهید و زود روانه کنید.
«عبدالله مستوفی» مینویسد:
مردم پایتخت از این کار بیاندازه خشنود شدند و اشعاری هم به این مضمون برای این عزل و انفصال ساختند:
ستارهکوره ماه نمیشه | شازدهلوچه شاه نمیشه!
تو بودی که پارک میخواستی | سردر و لاک میخواستی!
پشتتو دادی به پشتی | صارمالدوله را تو کشتی!
کفشتو گیوه کردی | خواهرتو بیوه کردی!
«ظلالسلطان» تا چندی پس از امضای فرمان مشروطیت توسط «مظفرالدینشاه»، در اصفهان حکومت میکرد. سرانجام هنگامی که برای تاجگذاریِ «محمدعلیشاه» به تهران رفتهبود، مردم اصفهان در اقدامی اعتراضی بازارها را بستند و در میدان نقش جهان تحصن کردند. خواستهی آنها یکچیز بود؛ عزل «ظلالسلطان!» این اعتراضات ۲ هفته به طول انجامید. در این مدت صدها تلگراف به تهران زدهشد، تا اینکه «محمدعلیشاه» وی را از حکومت اصفهان عزل و «نظامالسلطنه» را جانشین وی کرد. «مسعود میرزا» در اواخر عمر مدتی را در اروپا گذراند، تا اینکه پس از دچارشدن به اختلال حواس در حدود ۷۰ سالگی از دنیا رفت. حکایات مشهوری از قساوت «ظلالسلطان» در تاریخ موجود است. ما در این پست به ذکر چند نمونه بسنده میکنیم.
نوشتهاند در ابتدای حکومتش در اصفهان نان کم شد و «ظلالسلطان» به محض ورود، جارچی روانهی بازار کرده و رئیس تمام اصناف را که آن موقع کدخدایان اصناف میگفتند، برای ناهار دعوت میکند. سفره گشوده شد و دُور تا دُور کاسه و قاشق و نان و سبزیخوردن به همراه دوغ چیده بودند. سپس نوکران، دیگ مسیِ بزرگی را به سفره آوردند و از وسط دیگ کدخدای صنف نانوا را پختهشده بیرون کشیدند و میان مجمعه قرار دادند! «ظلالسلطان» دستور کشیدن آبگوشت و همراه با تریتکردن میکند. چون مهمانان که دیگر کدخدای اصناف بودند امتناع کردند، نوکران با چوب و چماق وارد مجلس شده و آنها را وادار به خوردن میکنند! سیاست اعدام سلطان نان و سلطان گوشت و… از صفات بارز «ظلالسلطان» بود!
«بنجامین» در جای دیگری از کتاب خود مینویسد:
شاهزاده، حاکم و فرمانروای مطلق اصفهان، تصمیم گرفت تا در مراسم دعای کلیسای پروتستان اصفهان که زیر نظر «دکتر بروسِ» انگلیسی انجام میشد شرکت کند. چند روز بعد ۲ نفر از اهالیِ اصفهان که تحت تأثیر کار شاهزاده واقع شدهبودند به کلیسا رفته و مراسم مذهبی را انجام دادند. این خبر به گوش «ظلالسلطان» رسید و دستور داد که آن ۲ نفر را گرفته و نزد او بیاورند و وقتی با آنها روبهرو شد، بلافاصله و بدون هیچگونه تحقیق و صحبتی به میرغضب دستور داد که سر هر دُویِ آنها را بِبُرد! دستور شاهزاده انجام شد. «دکتر بروس» نزد وی رفته و با این عمل اعتراض کرد و علت این مجازات را پرسید؟! شاهزاده جواب داد: «من بهعنوان حاکم اصفهان به کلیسای شما آمدم و حق داشتم که بیایم و آنجا را ببینم، ولی آن ۲ نفر برای تغییر دین و مذهب خود به کلیسا آمدند. این امریست که کاملاً برخلاف قوانین دین است و نمیتوانیم این گناه بزرگ را تحمل کنیم!»
جالب توجه است که «ظلالسلطان» ضمن گفتوگو با «حسینقلیخانِ نواب» از پرفسور «ادوارد براون» سخت شکایت میکند و میگوید: «من معترفم که کارهای بدِ بسیاری مرتکب شدهام و حتی بچههای شیرخواره را کشتهام و پستانهای زنان را بُریده و سوزاندهام و کسان بسیاری را به طناب انداختهام، ولی این اعمالی را که این انگلیسیِ پدرسوخته به من نسبت دادهاست و در کتابش نقل کردهاست، مرتکب نشدهام!»
لیست باغهای تخریبشدهی اصفهان در این دوره به شرح زیر است:
۱. باغ و قصر سعادتآباد
۲. عمارت هفتدست
۳. قصر نمکدان
۴. آیینهخانه
۵. بهشت برین
۶. بهشتآیین
۷. انگورستان
۸. بادامستان
۹. نارنجستان
۱۰. عمارت کلاهفرنگی
۱۱. باغ تخت
۱۲. باغ آلبالو
۱۳. باغ طاووس
۱۴. عمارت و باغ نقش جهان
۱۵. باغ فتحآباد
۱۶. گلدسته
۱۷. تالار اشرف
۱۸. عمارت خورشید
۱۹. سرپوشیده
۲۰. عمارت خسروخانی
۲۱. باغ زرشک
۲۲. باغ چرخاب
۲۳. باغ محمود
۲۴. باغ صفیمیرزا
۲۵. باغ قوشخانه
۲۶. باغ نظر
۲۷. عمارت سردر باغ هزارجریب
۲۸. عمارت جهاننما
و قریب ۴۰ باغ و عمارت دیگر که اهمیت باغهای فوق را نداشتهاند!
نگارش و گردآوری؛ قجرتایم
منابع؛
روزنامهی خاطرات اعتمادالسلطنه، ایرج افشار، انتشارات امیرکبیر
تاریخ اصفهان و ری، محمدحسن جابریِ انصاری، ناشر: حسین عمادزاده
ایران و ایرانیان عصر ناصرالدینشاه، س. ج. و. بنجامین، ترجمهی حسین کردبچه
تاریخ اجتماعیِ ایران، ج۴، بخش دوم، راوندی، نشر تهران
شرح زندگانیِ من یا تاریخ اجتماعی و اداریِ دورهی قاجاریه، عبدالله مستوفی، نشر زوار
تاریخ اجتماعیِ تهران قرن سیزدهم، جعفر شهریباف، انتشارات فرهنگیِ رسا
پینوشت؛ دوستان در این پست بیش از این نمیگنجد، اما «ظلالسلطان» در این مدت حکمرانی، خدماتی هم داشت؛ مثل تأسیس روزنامهی فرهنگ و ساخت مدرسهی نظامی و برقراریِ امنیت و… در تواریخ آمدهاست که عدهای به صورت روزمره در اصفهان به مردم میگفتند: «خدارو شکر کن که امنیت داری!» که اشاره به همین موضوع دارد!