«رضا آلاشتی» را «رضاشاه کبیر» ساختند، اما عظمت او بهقدری بود که دامان خودشان را گرفت و سرنوشتی تلخ برایشان رقم زد. آمپول هوای «پزشک احمدی» تنها برای مخالفین کارساز نبوده و مقربینی که بیش از حد بزرگ و مهم شوند نیز چارهای جز تسلیم و مرگ نداشتند. شهریورماه ۱۳۲۰خ با حملهی همهجانبه به ایران، فصلی تازه از تاریخ این کشور را رقم میزند؛ روزگاری که دیگر ترس از «رضاشاه»، سکوت ایجاد نمیکند و حقایقی که بهقدر ۱۶ سال انباشته شدهبود، افشا خواهد شد. از قضا در اینمدت بهخوبی روشن خواهد شد که چگونه کسی که خود را «پدر ملت ایران» مینامید، حق پدری را برای سه سیاستمدار جمهوریخواه سابق و یاریرسان وقت، ادا کردهاست. از قضا قتلهای سیاسیِ متعددی در دوران سلطنت «رضاشاه» رخ دادهاست، اما قتل سهنفر از نزدیکان و ذینفوذان سلطنت و دولت، بسی عجیب است. نه مثل «فرخی یزدی» و «میرزاده عشقی» به او تاخته بودند و نه همچون «سیدحسن طباطبایی» مشهور به «مدرس» پس از ناامیدی از مبارزهی مدنی، نقشهی قتل وی را ترسیم کردهبودند.
در بهمنماه ۱۳۲۰خ و پایانیافتن عصر «رضاشاه»، «ایراندخت تیمورتاش»، «مظفر فیروز» و «سلمان اسدی» با مراجعه به شهربانیِ تهران جهت یافتن و مجازات قاتل پدران خود شکایت تنظیم کردند؛ فرزندان افرادی که سالهایی نهچندان دور، مجلس و کابینه، بدون اشارات و فرمان آنان شکل نمیگرفت. مشهورترین و بانفوذترین فرد لیست مقتولان، سردار معظم خراسانی «عبدالحسین تیمورتاش» است. او که روزگاری وزیر دربار، وزیر تجارت و فوائد عمومی، نمایندهی مجلس و فرماندار گیلان، کرمان و بلوچستان بود، اما سوءظن شاه به او چارهای جز مرگ برایش باقی نگذاشت. از مؤسسین حزب «اصلاحطلبان» در مجلس چهارم، پس از تأسیس سلسلهی پهلوی اما نقشی بزرگ در سیاست کشور بر عهده دارد. بازیگر اصلیِ سیاست خارجیِ ایران است و در عرصهی داخلی نیز قدرتی بیش از حد یک «خدمتکار شاه» داشتهاست.
برای «رضاشاه» دو مسئله بسیار حیاتیست؛ بهخطرافتادن جان خانوادهی سلطنتی و تهدید عمر سلطنت پهلوی. «تیمورتاش» که اکنون در کشورهای خارجه از او با عنوان «شاهزاده» پذیرایی میشود و در داخل نیز بهقدری نفوذ دارد تا نمایندگان مجلس را لِه و علیه فلان وکیل بشوراند، حتماً هم تهدید جان ولایتعهد محسوب میشود و هم گزینهی احتمالیِ سلطنت پس از «رضاخان»! این مسائل «رضاشاه» را نسبت به «تیمورتاش» بدبین میسازد. سردار معظم خراسانی نیز متوجه این رفتار شده و حتی در جمعی خصوصی و به بیان «مهدیقلیخان هدایت»، با خواندن شعری از «فردوسی» چنین زبان به گلایه میگشاید:
که رستم یلی بود در سیستان
منش کردم آن رستم داستان
خودِ «تیمورتاش» در تقریراتی که در زندان داشته، خاطرهی جالبی از شب پیش از توقیف و دستگیریِ خود از مکالمهای که بین او و «رضاشاه» صورت گرفته چنین میگوید: «تیمورجان. دستت را به من بده که میخواهم بار دیگر عهد دیرین را تجدید کنم. همیشه بهخاطر داشتهباش که من نسبت به تو بدی نکرده و نخواهم کرد. تو نیز نسبت به من و خانودهام هرگز بد نکن.» شاه اما بعدتر و پس از دستگیری، دیگر عطوفت سابق را نداشته و در دیدار با «علی دشتی»، تعبیرِ «از اول خلقت، چنین آدم خائنی وجود نداشته» را در مورد او به کار میبرد. و یا «سیدحسن تقیزاده» نقل میکند که شاه پس از دستگیریِ وی بسیار به بدگویی از «تیمورتاش» میپرداخت: «رضاشاه با تیمورتاش خیلی بد شد. دائماً از او بد میگفت. پیش من که میگفت جواب نمیدادم. دلش هم از آن بابت پُر بود که چرا جواب نمیدهم.»
سوءظن و بدگمانیِ شاه که ایجاد شد، اقدامات دیگران جهت پروندهسازی و رساندن «تیمورتاش» به مخمصه نیز آغاز میشد. ابتدا «تیمورتاش» با چهار اتهام مالی و ارتشا روبهرو میشود. مهمترین مسئله، در جریان دادنِ امتیاز صدور انحصاریِ تریاک به «حاج حبیبالله امینالتجار اصفهانی» رخ داده و اتهام آن بودهاست که در طیِ دادنِ این امتیاز، مبلغی از حساب شخصیِ «امینالتجار» به «تیمورتاش» پرداخت میشود، اما چنین اتهاماتی دلیلی برای مرگ «تیمورتاش» نیست و پروندهسازان بایستی مسئلهای حادتر به سمع و نظر همایونی برسانند تا بتوان نقشهی قتل را اجرا نمود؛ نقشهای که به قول «تقیزاده»، شاه از ابتدا به دنبال اجرای آن بودهاست.
«رضاشاه» از ابتدای سلطنت به دنبال افزایش سهم درآمد ایران از قرارداد دارسی بودهاست. در اثنای سال ۱۳۱۰خ به سبب کاهش درآمد ایران از ۸۰۰ هزار لیره به ۲۰۰ هزار لیره، به انگلستان رفت تا مشکلات میان ایران و انگلستان بر سر مسئلهی نفت را حل کند. پس از این سفر و ناکامیِ «تیمورتاش»، او جهت ایجاد فشار به دولت انگلستان به شوروی رفته تا بتواند حمایت آنان در عرصهی بینالملل را جلب کند. در این سفر کیف اسناد محرمانهی «تیمورتاش» گُم میشود و از سویی روزنامههای انگلیسی خبر از یافتهشدن آن میدهند. آنان که وی را سدی در برابر قرارداد نفتی با ایران میدانند، از او به سبب قدرت فراوان، بهعنوان پادشاه آیندهی ایران نام میبرند! از سویی دیگر، هنگامی که «تیمورتاش» در محبس بوده، «بوریس باژانوف» مجری و دفتردار «ژوزف استالین» از طریق عبور از ایران به غرب پناهنده میشود. او در این سفر بیان میکند که ارتباط عمیقی بین دفتر جاسوسیِ شوروی و «تیمورتاش» وجود دارد.
ضربهی نهایی آنوقت است که «لوون کاراخان» معاون وقت وزارت امور خارجهی شوروی به ایران میآید. پروندهسازان برای نشاندادن وابستگیِ «تیمورتاش» به شوروی تنها به یک دیدار نیاز داشتند؛ دیداری که با تهدید «کاراخان» صورت میگیرد. پس از این اتفاقات، دیگر نظر «رضاشاه» نسبت به خیانت «تیمورتاش» مسجل شد. از سوی شهربانی به «رضاشاه» گزارش رسید که این دیدار حاویِ یک پیام رمزی به «تیمورتاش» است؛ پیامی که ممکن است توطئهای برای کشتن یا سقوط شاه باشد! «تیمورتاش» در نهم مهرماه ۱۳۱۲خ با فرمان «رضاشاه» و با آمپول هوایی که «احمد احمدی»، میرغضب وقت زندان قصر و ملقب به «پزشک احمدی» به کام مرگ رفت. «عباسقلی گلشاییان» در خصوص روز مرگ «تیمورتاش» و قضایایی که گذشته، بیان میکند:
«در این گیرودار آقای راسخ میگفت بلی، چند روز بود که مبتلا به آنژین دوپواترین بوده. بیچاره نمیدانست آنژِن دوپواترین چیست… وقتی به دیوان جزا رسیدیم، دیدم دکتر قزلایاغ بهقدری ناراحت است که روی صندلی افتاد… گفت تیمورتاش نمرد، بلکه او را مسموم کردند. این حرف در نظر من غریب آمد، بعد گفت اشتباه نکردم، مسلم است او را کشتهاند. گفتم پس چرا تصدیق کردید که به مرگ طبیعی مُرد، گفت میخواهی من هم مثل او بشوم؟!»
«ویپرت فون بلوشر» وزیرمختار وقت آلمان در ایران تأیید میکند که انگیزهی قتل «تیمورتاش» بایستی ترس «رضاشاه» از قدرت او بودهباشد: «چه اگر بلایی بر سر رضاشاه میآمد، قدرت به «تیمورتاش» منتقل میشد. «رضاشاه» همهجا نگران است که ببیند آیا مردم فهم کاردانی که جاهطلب هم باشد وجود دارد، آنوقت برای تحکیم پایههای سلسلهاش امر به قتل او میدهد. از فردی مانند «فروغی» بیمی ندارد… این آدم هیچوقت به دنبال تحصیل تاجوتخت نیست.» سپس «تقیزاده» نیز انگیزهی «رضاشاه» از قتل را اینگونه شرح میدهد: «…بهخاطر پسرش، پسرش کوچک بود. شاید فکرش هم درست بود. چون اگر از بین نمیرفت، معلوم نبود که آدم کوچکی در مقابل شخصی مثل «تیمورتاش»، چه میتوانست بکند. احتیاط میکرد که بعد از خودش اشخاص باجربزهای نباشند که مزاحم جانشینش بشوند.»
مرگ «تیمورتاش»، ضربهی کاری به حلقهی جمهوریخواهان مقرب به «رضاشاه» است. گام بعدی «سردار اسعد سوم» (سردار بهادر) است؛ مرگی عجیب که بُهتی بزرگ برای عالم سیاست ایران بههمراه میآورد. «جعفرقلیخان بختیاری» اندکی بعد از مرگ «تیمورتاش،» بههمراه شاه جهت اسبدوانی و تفریح به بابل میرود و وانگهی شاه آنجا دستور به دستگیریِ او میدهد! در دستوری که از بابل به تهران مخابره شد، علت دستگیریِ او چنین بیان شده: «چون به واسطهی کشف سندی که شرکت «جعفرقلیخان اسعد» را با «تیمورتاش» در قضیهی نفت میرساند و خودتان اطلاع دارید…»، اما «مهدیقلیخان هدایت» علت دستگیری را توطئه بر علیه شاه بیان میکند: «…بعدها در ملاقات از شاه شنیدم: بلی! میخواهند «محمدحسن میرزا» را بیاورند. شهوترانی که از این بیشتر نمیشود!»
در فروردینماه ۱۳۱۳خ تصمیم به مرگ «سردار اسعد بختیاری» میگیرند. ابتدا از طریق مسمومکردن غذایی که از خانه برای او میآید، نقشهی شوم خود را دنبال میکنند، اما به سبب ازدیاد غذا، سم کارساز نیست و از سویی حتی نگهبانان زندان قصر نیز دچار مسمومیت میشوند. برای کشتن «سردار اسعد» چارهای نمیماند جز اینکه علنیتر وارد شوند. تلاش برای خوراندن غذای مسموم به «سردار اسعد» کارساز نیست و به ناچار در ۱۰ فروردینماه ۱۳۱۳خ شخص «پزشک احمدی» به سلول «سردار» رفته و عمل انژکسیون را اجرا میکند. «تیمورتاش» و «سردار اسعد» دو شکار بزرگی بود که رئیس نظمیهی محبوب «رضاشاه»، «محمدحسین آیرُم» برای او انجام دادهبود؛ کسی که چنان سیستم پلیسیِ حکومت «رضاشاه» را گسترده و کارا کردهبود که حتی گزارش دیدار روزانهی افراد خانوادهی سلطنتی با دقت و کیفیت بالا در اختیار شاه قرار میگرفت.
کافی بود تا اندک سوءظنی نسبت به فردی ایجاد شود و یا حتی «آیرُم» از آن فرد دلخور شود، بایستی کار را تمامشده دانست! «آیرم» پس از قتل «تیمورتاش» و «سردار اسعد»، برای مدتی گویی نفر دوم حکومت «رضاشاه» میشود، اما چندان تمایلی برای حکومت ندارد. او تا آنکه شاه متوجه فساد در گاردنپارتی میشود، به سرعت و به بهانهی لالشدن، خود را به اروپا میرساند! شاه نیز برای اینکه در عوض خدمات گستردهی او را جبران نماید، در دو مرحله، هزار لیره برای او ارسال میکند! «محمدحسین آیرم» که در آلمان بهعنوان مقام عالیرتبهی ایران تردد میکند، تلگرافی از سوی شاه دریافت میکند که پس از بهبودی به ایران بازگردد، اما «آیرم» اعلان میکند که پزشکان حضور او در ایران را ممنوع کردهاند و چنین از دست «رضاشاه» متواری میشود!
نفر بعدیِ این لیست «نصرتالدوله فیروز» است که در خردادماه ۱۳۰۸خ دستگیر شدهبود، اما به سبب شفاعت پدرش «فیروز میرزا فرمانفرما» از مرگ نجات یافتهبود. غرور و تکبری که این شاهزادهی قجری در دوران والیگریِ کرمانشاه به کار بستهبوده، از دل «رضاشاه» بیرون نرفتهبود! روز عاشورای سال ۱۳۰۸خ و در تکیهی دولت، رو به «مهدیقلیخان هدایت» میکند و میگوید: «آقای رئیسالوزرا، دیگر «نصرتالدوله» مورد اعتماد ما نیست…» او در همان مجلس به رئیس نظمیه دستور دستگیریِ او را میدهد. حدس و گمان پیرامون چراییِ دستگیریِ او زیاد است و با وجود ایجاد یک پروندهی مالی، اما در شهر خبر پیچیدهاست که این دستگیری سیاسی است. علت اصلیِ توقیف، حتی برای «مهدیقلیخان هدایت» که رئیسالوزرای وقت بوده نیز مشخص نیست و او تنها به حدسزدن اکتفا میکند: «علت رنجش شاه از «نصرتالدوله» به این غلظت معلوم نشد، حدس من این شد که باید ارتباط با «صارمالدوله» و قضایای فارس داشتهباشد.»
قضایای فارس و «صارمالدوله» بر این دلالت دارد که گویی «نصرتالدوله» به دنبال تجهیز ایلات و عشایر فارس جهت توطئه بر علیه شاه است. گمان دیگر نیز نگارش برخی مقالات تند علیه سلطنت و «رضاشاه» به تحریک «نصرتالدوله» است. «نصرتالدوله» البته به واسطهی اتهامات مالی و ارتشا تنها به چهار ماه حبس محکوم شدهبود و شفاعت پدر کارساز بود، اما مرگ «فرمانفرما» این اجازه را به «رضاشاه» داد تا او را به قتل برساند. او در سال ۱۳۱۵خ به سمنان تبعید میشود و یکسال در تبعیدگاه باقی میماند. در دیماه ۱۳۱۶خ چهار نفر از شرورترین افراد پایتخت برای انجام فرمان ملوکانه به سمنان گسیل میشوند. در زیرزمین خانهی «نصرتالدوله» در سمنان به او سَم میخورانند، اما صبر هیئت مرگ کمتر از این است که سَم اثر کند. او را از پشت گرفته، بر زمین میکوبند و بر سینهی او مینشینند و خفهکردن راهحل مرگی سریع برای «نصرتالدوله» است.
«هدایت» در مرگ این افراد چنین مینویسد: «سینهزنهای پای علم جمهوری و تغییر سلطنت، یکییکی پاداش خدمت مییابند. «نصرتالدوله»، «تیمورتاش»، «سردار اسعد»، از برای هیچکس امنیت نیست…» بعدها «پزشک احمدی» پس از سقوط «رضاشاه»، با رنگکردن مو و جعل گذرنامه، خود را به عراق میرساند. این داروساز مشهدی اینبار پیشهی رمالی و دعانویسی را پی میگیرد. «ایراندخت تیمورتاش» که از سایر افراد جهت ستاندن انتقام پدر مصممتر است، خود را به عراق رسانده و با کمک متنفذین شیعهی عراق، «پزشک احمدی» را به ایران بازمیگرداند.
دادگاه جهت محاکمهی «پزشک احمدی» برگزار میشود و مرحوم «احمد کسروی» نیز وکالت او را بر عهده میگیرد و او بایستی بابت اتهام قتل «فرخی یزدی»، «تیمورتاش»، «سردار اسعد» و سایرین جوابگو باشد. دادگاه در نهایت رأی به اعدام او میدهد. «غلامحسین بقیعی» از روز اعدام «پزشک احمدی» نقل میکند که سرانجام او قاتلین حقیقی را معترف میشود: «…پس از نماز روی چهارپایه زیر چوبهی دار ایستاد و فریاد زد: ای مردم من قاتل نیستم! یگانه گناهم اینه که دستور مافوقم را اجرا کردم و حالا چون از همه ضعیفترم، همهچیز گردن من افتاده! قاتل اصلی سرتیپ مختاری و خودِ رضاشاهه!»
تصحیح و تکمیل؛ قجرتایم
نگارش و گردآوری؛ علیرضا میردیده
2 پاسخ
شما خودتون از همه بدترید
این خودش هنر مهمی است که بتوان این همه خزعبل رو پشت سرهم نوشت