«تاجبرداریِ تاریخ»
مهدی تدینی در مورد اینکه چگونه نهاد سلطنت (پادشاهی ایران) رفتهرفته ضعیف شد و نهایتاً سقوط کرد مینویسد: در پیِ انقلاب ۵۷ نهاد سلطنت برچیده شد. نهاد پادشاهی در ایران ریشهدارترین و کهنترین سنتها را پشت خود داشت و صدسال پیش از آن در مخیلهی کسی نمیگنجید این نهاد روزی از میان برداشتهشود. پرسش بزرگ تاریخ معاصر ما این است که چطور درختی چنین تناور با ریشههای هزارانساله از خاک برکشیدهشد؟ شاهان تا دورهی قاجار خود را «ظلالله» (سایهی خدا) میدانستند و نزد مردم هم چنین پنداشته میشدند. کافیست به ۱۱۵ سال پیش برگردیم و از نامهی «آیتالله طباطبایی» رهبر مشروطهخواهان، به «مظفرالدینشاه» یاد کنیم. آیتالله خطاب به شاه میگوید:
«به خداوند متعال قسم، دعاگویان، اعلیحضرت را دوست داریم. صحبت و بقای وجود مبارک را روز و شب از خداوند تعالی میخواهیم. پادشاه رئوف و مهربان بیطمع باگذشت را چرا نخواهیم؟ راحت و آسایش ماها از دولت اعلیحضرت است. مقاصد دعاگویان در زمان همایونی صورت خواهد گرفت. چنین پادشاهی را ممکن است دوست نداشتهباشیم؟ حاشا!»
از ظلالله به ظلالشیطان!
اما ۶۰ سال بعد آیتاللهی دیگر، شاه ایران را نوکر شیطان بزرگ توصیف میکرد! با سرعتی نامنتظره «سایهی خدا» تبدیل شد به «سایهی شیطان بزرگ»! در فرانسه از وقتی انقلاب فرانسه پادشاهی را برچید و سپس با گردنزدنِ «لویی شانزدهم» مرتکب شاهکُشی شد، سلسلهای از اندیشمندان تنها دغدغهشان ایجاد نوعی اندیشهی محافظهکارانه و سلطنتطلبانه بود. این سلطنتطلبی حتی صدسال بعد نیز در اندیشههای برخی محافظهکاران نامدار (مثل «شارل موراس») زنده بود. البته در فرانسه، «ناپلئون»، این فرماندهی جانبرکف انقلاب، نهاد پادشاهی را دوباره زنده کرد و از آن پس سلطنتطلبان دو شاخه شدند: رویالیستها که به نهاد سلطنت راضی بودند، و لژیتیمیستها که هیچ دودمانی مگر بوربورنها (همان دودمان «لویی شانزدهم») را صاحب حق تاجوتخت نمیدانستند. اینکه چگونه در ایران «ظلالله» به «ظلالشیطان» تبدیل شد، از پرسشیست که باید دربارهاش اندیشید. در این نوشتار در این مبحث لبی تر میکنیم تا در فرصتهای دیگر آن را عمق و گسترش بخشیم. پرسش نخست این است که زوال نهاد سلطنت چه «مراحلی» داشت؟
شلیک شاهشکار به پادشاهی ایران
سریر ظلاللهی نه یکباره، که گامبهگام فروریخت؛ در واقع یک فرایند تاریخی بود که انقلاب ۵۷ ضربهی آخر به آن بود. اگر بخواهیم سرآغاز این فرایند را پیدا کنیم، باید به قرن پیشینش برویم… به گمانم تیری که «میرزا رضای کرمانی» به سینهی سلطان صاحبقران «ناصرالدینشاه» شلیک کرد، شروع فرایند زوال بود (سال ۱۸۹۶م، یعنی ۸۳ سال پیش از انقلاب ۵۷). پیام این بزرگترین قتل سیاسیِ تاریخ جدید ایران، این بود که «رعیت میتواند شاه را بکشد!» البته «میرزا» این ترور را به احتمال زیاد به اشارهی «سیدجمالالدین اسدآبادی» انجام داد تا درس عبرتی برای شاه بعدی باشد.
گام دومِ تضعیف نهاد سلطنت، بر خلاف تصور رایج «انقلاب مشروطه» نبود، بلکه اتفاقاً مشروطه بهترین فرصت برای «بهروزرسانیِ سلطنت» بود و یکی از نقاط روشن تاریخ ما همان انقلاب مشروطه بود که اساس آن، یعنی تا تشکیل مجلس اول، به شکل بیهمتایی با کمترین خشونتوخونریزی انجام شد – که این را تا حد زیادی باید بهپای رقیقالقلبی و سهلگیریِ «مظفرالدینشاه» نوشت. اختیارات شاه محدود شد، اما جایگاه کبریاییِ او حفظ شد. مانند همهی انقلابهای تاریخ در این مورد نیز انقلاب آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها… گام بعدیِ تضعیف نهاد سلطنت، رفتار نابخردانه و مستبدانهی «محمدعلیشاه» با مجلس نوپا و مشروطهخواهان بود. «محمدعلیشاه» هیچ متوجه نبود که دورهی خودکامگی به شکل پیشین گذشتهبود و با مقاومت خشونتآمیز خود در برابر مجلس و شکست در برابر مشروطهخواهان در سال بعد، نهفقط به خود، بلکه به تختی هم که بر آن تکیه زدهبود آسیب میزد. البته میتوان انصاف پیشه کرد و از تندرویهای انقلابیها هم یاد کرد، اما بانی و میراثدار تاجوتخت، «محمدعلیشاه» بود و مسئولیت این نهاد با او بود.
«محمدعلیشاه» بهجای ایفای نقش پدری، خود یکسر دعوا شد و این خطای بزرگ او بود. در نتیجه آدم کشت، بیاعتبار شد و لطمهی بزرگی به میراثی که در دست داشت زد! مجاهدان تهران را گرفتند و شاه لجوج آواره شد – این اولینبار بود رعایایی که اینک دیگر میخواستند «شهروند» باشند، شاه مملکت را عزل و تبعید کردند. بدتر اینکه «محمدعلی» دوباره خواست با اتکا به قوای روس تاجوتخت را پس بگیرد که نتوانست. شاهی صغیر بر تخت نشست. نُواب او (ابتدا «عضدالملک» و بعد «ناصرالملک») مردان خِرَدمندی بودند، اما چنین شاهی بسیار بعید بود بتواند جایگاه اجدادش را به کف آورد. به اینترتیب، نشستن شاه صغیر بر تخت خود ضربهی دیگری به این نهاد بود و یک گام دیگر تضعیفش کرد.
پادشاهی ایران یا نخستوزیری؟!
ضربهی سنگین بعدی به نهاد پادشاهی را کسی زد که اتفاقاً به گمان برخی شایستهترین شاه ایران مدرن بود: «رضاشاه». عملکرد «رضاشاه» کارکردی دوگانه و متناقض داشت: درست است که او با مدرنیزهکردن ایران و بسیاری کارهای سودمند دیگر مفهوم سلطنت را دوباره قوام بخشید، اما نمیتوان این را انکار کرد که تغییر دودمان شاهی، آنهم بهدست نمایندگان – واقعی یا صوری – مردم، بدعتی بود که عاقبت نامعلومی داشت. یکی از پرسشهای خود من که پاسخ قاطعی برایش ندارم، این است که آیا «رضاشاه» همهی آن اقداماتی که در مقام شاه برای بهبود و نوسازیِ ایران انجام داد، نمیتوانست در مقام رئیسالوزرایی (نخستوزیری) هم کموبیش انجام دهد؟ «احمدشاه» که عملاً گوشهنشینی و دوریگزینی پیشه کردهبود و به عبارت عامیانه، در برابر سردارسپه (رضاخان) وا دادهبود! آیا همان نیروهایی که سردارسپه را تا رسیدن به مقام پادشاهی همراهی کردند، نمیتوانستند برای سردارسپه نقشی چونان «نخستوزیری مقتدر» تعریف کنند…
اگر «رضاشاه» چنان قدرت، کاریزما، حامیان و حواریونی داشت که میتوانست تاج شاهی بر سر نهد، نمیتوانست بهجای آن، از خود نخستوزیری مقتدر بسازد که توسعهی آمرانهی مورد نظرش را در همان مقام دوم کشور پیش برد؟ و در حاشیه این را هم بگویم که حتماً میدانید سردارسپه پیش از آنکه ایدهی برکناریِ «احمدشاه» مطرح شود، مدت کوتاهی در پیِ ایدهی جمهوری هم بود و کسانی چون «مدرس» مخالفان ردیف اول این ایده بودند؛ زیرا میدانستند رئیسِ این جمهوری خود سردارسپه خواهد شد که کم از شاه نخواهد داشت. به هر روی «رضاشاه» هالهی قدسی را از مقام سلطنت گرفت و معنایی مدرن به مقام پادشاهی بخشید. این ایدهی مدرن پادشاهی کارآمد بود، اما این کارآمدی به بهای ازدستدادن ریشههای عمیق بهدست آمد.
روز تاجگذاریِ «رضاشاه»، «فروغی» نطق باشکوهی انجام داد که میتوان آن را مانیفست سلطنت پهلوی دانست. او آنجا بسیار کوشید تأکید کند که این تاجگذاری در امتداد پادشاهیِ «جمشید» و «فریدون» و «کیخسرو» و «کورش» است… تا برسد به «شاهعباس کبیر» و اکنون شاه نُو. «فروغیِ» زیرک و همهچیزدان، بهتر از هر کس میدانست این جابهجاییِ سلطنت، باعث میشود دستگاهی کارا و پُرتوان ایجاد شود، اما خلعتِ «خدادادیِ» سلطنت تبدیل میشود به «انتخابی ملی» و این یعنی شاه از اینپس «وابسته به خواست ملت» است. «فروغی» احتمالاً برای همین در نطق شورانگیز خود آنهمه از «جمشید» و «انوشیروان» یاد میکرد و گویا در کل ایران هم فقط خودِ «احمدشاه» و معدودی از رجال قاجار بودند که فکر میکردند شاه «عزلناشدنی» است!
نگاه ما ایدئولوژیک است یا ملی؟!
مرحلهی بعدیِ تضعیف نهاد سلطنت، برکناریِ شاه ایران با مداخلهی قوای خارجی بود (۱۹۴۱م). ایران در عصر «رضاشاه» با سرعت خوبی گام در مسیر پیشرفت نهاد – اگرچه مشکلات قانوناساسی پابرجا ماندهبود. البته کسانی که از «رضاشاه» حمایت کردند تا به سلطنت برسد، شخصیتهای بزرگ و قابلاعتنایی بودند. آنها عموماً خود از مشروطهخواهان قدیم بودند، اما فهمیدهبودند که از دل مشروطه بیشتر آشوب و ناکارآمدی درآمدهاست تا پیشرفت… رؤیاهای مشروطه در گرداب آشوبهای پسامشروطه و ناتوانیِ کشور در حل مشکلات غرق شدهبود. به همیندلیل حتی دموکراتترین شخصیتها مانند «محمدتقی بهار» به این جمعبندی رسیدهبودند که کشور به اقتدار مرکزی نیاز دارد («بهار» از مخالفان ساکت «رضاشاه» بود، اما خودِ او نیز ایدهی اقتدار را پس از عمری مبارزه علیه اقتدار پذیرفتهبود).
بنابراین پس از مشروطه یک دوگانهی شوم ایجاد شد: ایرانیها بین توسعه و آزادیِ سیاسی باید یکی را انتخاب میکردند. هر جا آزادی داشتند، توسعه تعطیل میشد. ظهور «رضاشاه» در واقع پیروزیِ ایدهی توسعه بر آزادیِ سیاسی بود، اما همین باعث شد بیاعتناییِ عجیبی نسبت به برکناریِ «رضاشاه» در ایران پدید آید. طلبکاریِ بزرگ ایرانیان از اشغالگران روس و بریتانیایی این است که به چه حقی شاه ایران را برکنار کردند و اتفاقاً این پرسش هیچگاه (به طرز شگفتآوری هیچگاه!) خریداری نداشتهاست! اصلاً اهمیتی ندارد که ما چه موضعی نسبت به «رضاشاه» داشتهباشیم. اینشکل مداخلهی بریتانیا و شوروی در رأس قدرت، شنیع و نابخشودنی بود و البته یک ضربهی دیگر به نهاد سلطنت زد.
سطح مداخلهی خارجیها در سرنگونیِ «مصدق» بیشتر بود یا در مورد «رضاشاه»؟ در سرنگونیِ «مصدق»، نیروی عمل اصلی در میدان، ایرانیانی دیگر بودند و فقط مسئله این است که خارجیها «چقدر» نقش داشتند، اما در مورد «رضاشاه»، بیگانگان به شکل آشکار و زشتی کشور را اشغال کردند و تمامیت ارضیِ حاکمیت ملی و حیات ایرانیان را بهشدت به خطر انداختند. مداخلهی بیگانگان در سرنگونیِ «مصدق» به گناهی نابخشودنی تبدیل شد و مداخلهی بیگانگان در سرنگونیِ «رضاشاه» بیاهمیتترین مسئله ماند! این تناقض نشان از این است که نگاه ما به مسائل سیاسی کاملاً ایدئولوژیک است، و نه ملی.
اتحاد مارکسیسم، جمهوریخواهی و اسلامگرایی
پس تا اینجا مشخص شدهبود هم میتوان شاه را کُشت، هم میتوان با او جنگید، برکنار و تبعیدش کرد، هم ملت میتواند طفل صغیری را بر سریر شاهی نشاند، هم میتوان خاندان سلطنتی را کلاً عوض کرد و هم در نهایت بیگانگان میتوانند شاه را هم بردارند… همهی این رخدادها برای اولینبار رخ میداد! شاه جوان بر تخت پادشاهیِ کشوری نشست که در اشغال سه ابرقدرت بود. همه اذعان دارند که دههی ۱۳۲۰خ، دههی آزادیهای سیاسی بود، اما این دهه پایان خوشی نداشت و در اوایل دههی ۱۳۳۰خ، پدیدآمدن جنگ قدرت میان شاه و «مصدق» با آنکه در نهایت به نفع شاه تمام شد، اما آن فراز و فرود یکمرتبهی دیگر به نهاد سلطنت آسیب زد. دوباره همان دوگانهی شوم تکرار شد: توسعه یا آزادیِ سیاسی؟
نظارهگران هوشمند و سیاستشناس از همان دههی ۱۳۳۰خ باید تشخیص میدادند که در نزاع سیاسیِ بعدی، هدف دیگر نه «شخص» پادشاه، بلکه «نهاد» پادشاه خواهد بود. تا اینجا هدف نزاعهای سیاسی، «شخص» شاه بود: «ناصرالدین»شاه، «محمدعلی»شاه، «احمد»شاه، «رضا»شاه… کسی با نفس «شاهی» عناد نداشت، اما هدف سیاسیِ بعدی «تاجوتخت» بود. دنیا هم از زمانی که «میرزا رضا» به سمت شاه شهید شلیک کرد، بسیار عوض شدهبود. در واقع در زمان «محمدرضاشاه» از آن دنیای قدیم چیزی نماندهبود و خودِ شاه نیز با شدتبخشیدن به مدرنسازی، بقایای اجتماعیِ دنیای قدیم را بهدست خود از میان میبرد.
دنیا مدرنتر از آن شدهبود که چنین شاهی را تحمل کند؛ چه دنیای ایران و چه دنیای خارج و از همه مهمتر با توسعهی شهرنشینی و گسترش مختصات زندگیِ شهری (از جمله اوجگیریِ تودهی شهری و طبقهی متوسط نُوظهور)، نخبگان و کنشگران سیاسیِ جدیدی وارد میدان شدهبودند که سخت دلبستهی آرمانگراییِ سیاسی بودند. واپسین نبرد برای نهاد پادشاهی بسیار دشوار بود… در یک کلام: شاه در نبرد در برابر سه ایدئولوژیِ نیرومند مارکسیسم، جمهوریخواهی و اسلامگرایی، عاجز و دستبسته بود… از اینپس تنها مسئله، «زمان» بود… بهمحض اینکه پیروان این سه ایدئولوژی متحد میشدند، شکست این شاهِ غیرقُدسیشده، حتمی بود…
نگارش و گردآوری؛ مهدی تدینی، مترجم و پژوهشگر در حوزهی تاریخ و اندیشهی سیاسی/اجتماعی
تصویر اول این پُست: «تیمورتارش» با تاجِ نوساز پهلوی در دست